
نتایج جستجو
269 results found for "ژان تولی"
- زمستان بیبهار ابراهیم یونسی
او هنگام مرگ ۸۵ سال داشت و روز درگذشتش همزمان شده بود با دویستمین سالِ تولد چارلز دیکنز. به هر حال در همان روزهایی که انگلیسیها در جاهای مختلف برای تولد دیکنز ذوق میکردند دوستداران یونسی در ایران هم او با آنکه در تهران زندگی میکرد ولی عمده کارهای او در بیست سال آخر عمرش درباره کردستان بود هر چند مسیر زندگی ادبی این دو در دهههای بعد تفاوتهای زیادی کرد ولی این دو کتاب آنها در تربیتِ ادبی
- دربارهی کتابِ (The Positronic Man (1992 و فیلمِ (Bicentennial Man (1999
او در داستان سؤالش مدام این جور تکرار میکند که: “چه چیزهایی من را انسان میکند؟” ولی این سؤال انگار مثلاً آن دوتا لاتی که برای خوشگذرانی میخواستند توی مزرعه اوراقش کنند؟ راهِ اشتباهی که در پاسخ دادنِ
- گذرها و لحظهها نگاهی به سنتائور نوشتهی جان آپدایک
، اگرچه داستان برگرفته از یکی از اسطورهها (شیرون) است و به همین سبب در دو لایه مضمونی روایت میشود ولی احساس میکند که احتمالا این شخص همجنسگرا ( نمیدانم در متن اصلی چه کلمهای به کار برده شده ولی مترجم
- گزارش نقد کتاب «استالین خوب»
این جمله قدرت و انرژی زیادی برای آزادسازی کشور تولید میکند، اما از طرف دیگر توانایی اندکی برای آزادسازی به عقیدهی عیسی مسیح، منبع شر و بدی در درون انسان است و نه در بیرون، ولی ما به دلیل ترسناکی این واقعیت به نظر من دموکراسی دارویی تمامعیار و کامل برای مشکلات انسانها نیست، ولی تنها درمانی است که فعلا به اطلاق داشت که از دورهی استعمار خارج شدهاند و در حال حاضر در دورهی استقلال یا آزادی قرار گرفتهاند، ولی دورهای که راوی به شرح آن میپردازد، دورهی استعمار را طی نمیکند، بلکه در عصر انقلاب قرار گرفته، ولی
- بهائیان و آموزش و پرورش نوین ایران؛ در گفتوگو با دکتر سلی شاهور
ولی دولتهای قاجار نتوانستند به این نیازها جواب کافی بدهند. یکی از دلایلش، کسری بودجه بود. اطلاعاتی که کسب کردهام میدانم که تقریباً تا دو سال پیش سیستم مدارس مخفی بهائیان در ایران وجود داشت ولی
- روایت «میغمیغایی» که در رگهایمان خونگساری میکند
اما اوینیها زبالههای تاریخی تولید میکنند و سطلهای زباله قیطریه، مامن امن نامههای عاشقانه. 3- نویسندهای که از کاغذهای مچاله، نمور، پاره و جویده تشکیل شده، جراحیشان کند و جداسازی و تشریح، تا نهایتا باز در تولدی هشت سیلندر آمریکایی میرود و در اوج لذت مالکیت بر این غول چهارچرخ، همانجا پشت فرمان انزال میشود، اما طولی سرنوشتشان، که حتی روشن نیست این جمله پایانی داستان، روایت کدامشان است؛ مرد، یا شهر مرد: «میغمیغاها توی
- در آنکارا باران میبارد
پرت میکردم، با پوزه روی تخت میافتادم، پشت دستم را با دندان گاز میگرفتم تا دوباره دست به قلم نبرم… ولی
- نگاهی به کتاب داستان«هجوم آفتاب» قباد آذرآیین
ولی در دههٔ هشتاد داستان کوتاه با این ژانر طنینی نداشت و روند نزولی گرفت و چهرهٔ شاخصی در این دهه پدیدار
- شاعر تنها یک نظارهگر است
این دفتر حاصل تحولی بود که از یک نوع انفجار درونی و همین طور برخورد با واقعیتهای بیرونی نشأت میگرفت خواننده و اینکه شعر باید برایش قابل فهم باشد فکر میکنید؟ و چقدر به درگیر کردن او با متن و مشارکتش در تولید هر خوانندهای میتواند تعبیری منحصر به فرد از متنی داشته باشد اما آنچه شاعر یا نویسنده تولید میکند باید
- گفتگو با ادونيس شاعر بزرگ سوری
من به نوبه خويش، همواره رؤيايم اين بوده که به زبانی شعر بنويسم که مبتنی بر آن چه سنتی است نباشد ولی مبیٌن ولی شعر هيچگاه نبايد يک «وسيله» باشد. شعر متعهد به پشيزی نمیارزد. ولی امروز يک بحران نوشتار وجود دارد و اين بحران نه در جبهه آفرينش که در جبهه مخاطب است.
- به مناسبت سالروز تولد یاسمینا رضا، چند فصل اول رمان هیچکجا که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است
کودکی ما کجا رفته است؟ از این روزهای گذشته که آرام گذراندیم باید گهگاهی تصویری نورانی. خاطرهای برقآسا به یادمان بازگردد… اما هیچ چیز بازنمیگردد. هیچ چیز قویتر از میل به فراموشی نیست… یاسمینا رضا از کودکی میگوید، از دخترش، پسرش، دوستش، پدر و مادرش و خودش… از بهشت از دست رفته… هیچکجا یکی از صمیمیترین آثار یاسمینا رضا است که تا به حال به فارسی ترجمه نشده است. هیچکجا یاسمینا رضا به یاد آندرهآ پرالتا به مویرا آلتا دختر کوچک کیف مدرسهاش را میکشد و راه میرود. ده بار رویش را برمیگرداند، ده بار، با کیف مدرسهاش، با کاپشن بزرگ فضانوردیاش، میایستد یا نمیایستد تا دستی تکان بدهد، همچنان لبخندزنان، همچنان شادمان، تنها صبح زود به سوی مدرسه میرود، تنها نبش کوچه میپیچد، نیمهاش پنهان پشت درختان، همچنان حقهای میابد تا مادرش را از میان نردههای پارک دریابد و با مهر لبخند بزند و باز بوسهای بفرستد و با کیف مدرسهاش، کلاه و کاپشناش ناپدید شود. مادرش هم که از بالکن این شبح دوستداشتنی را میبیند و او را غرق بوسههایی میکند که با کف دست به سویش میدمد و با شادمانی در پیراهن خواب نازکش برایش دست تکان میدهد و لبخند میزند و در سرما میبوسد، با دلی تنگ از اینکه دخترک را میبیند که دور میشود همانگونه که در زمان دور خواهد شد، همانگونه که دیگر نخواهد خواست من اینجا باشم، پشت این پنجره که دست تکان بدهم، که اینجا باشم، مامانش خمشده روی بالکن و او ناشی و بامحبت، قلقلیِ شادی با کیف مدرسهاش که پشت سرش میکشد. به راهنمایی میرود، به واژهی راهنمایی دلبستگی دارد، وقتی میگویم دبیرستان، میگوید راهنمایی مامان. کفشهای کتانی میپوشد، یک کاپشن آبی روشن و یک کلاه سفید. همانگونه راه میرود که همه در این سن راه میروند، کمی روی پاشنه، کمی سریع، کیف مدرسهاش کولهپشتیست. (دربارهی سنگینیاش نمیخواهم حرفی بزنم). در امتداد نردههای پارک راه میرود و رویش را برمیگرداند تا از من خداحافظی کند. باز کمی میرود، نبش کوچه میپیچد، زمستان که میشود مدت بیشتری میبینمش چون برگی روی درختان نیست. آخرین دست را تکان میدهد پیش از اینکه پشت دیوار ساختمان محو شود. وقتی محو میشوی تسکین میابم چرا که اگر نمیشدی هرگز این پنجره را ترک نمیکردم، همیشه همینجا میماندم، پیکری برجامانده، دستی تکان میدادم، تا تو نقطهای بیش نشوی. پیچ میخورد و از سکوی شیرجه میپرد، سرش را از آب بیرون میآورد و نگاهم میکند، برق میزند، نگاهش از من چیزی نمیپرسد، از فرط شادی میدرخشد، آب صورتش را برق انداخته، سوار چیزی مانند تشکی گرد میشود، با بازوانش پارو میزند، دور خودش میچرخد، تشک واژگون میشود، غرق میشود، میخندد، سر از آب بیرون میآورد، خودش را به لبهی استخر میرساند، به سکوی شیرجه آویزان میشود، از آن بالا میرود، از آن بالا میگوید با پا شیرجه میزنم، امیدوارم با سینه نیایم، میگوید با سینه نیامدهام! دوباره روی سکو میرود، سیزده سالش است، بدنش بدن کوچک زنانه است، میگوید نگاه کن مامان، جفتپا روی تشک صورتی میپرد، غرق میشود، به سمت کمعمق استخر میرود، ملق میزند، دوباره ملق میزند و باز هم ملق روی ملق… امروز مینویسم : تو پانزده ساله شدهای. (تقریباً) هرگز از تو عکسی نگرفتهام اما از تو نوشتهام. چندین عکس مکتوب، در سنین مختلف، از کودکیات گرفتهام. در آنها واضحتر از هر تصویری تو را میابم. تو اما مطمئن نیستی این نوشتهها را دوست بداری. پیشاپیش و از پیش جریحهدارت میکنند. دوست نداری آنها را بخوانی و دلت نمیخواهد منتشر بشوند. تازه، خودت گفته بودی، که نامههایی را که وقتی اردو رفته بودی برایت فرستاده بودم، دور انداختی. دربارهی انتشارشان مدتها تأمل کردم. قصههایی که دربارهی تو و برادرت در «هامرکلاویر» نگاشته شدند قرار نبود هرگز منتشر شوند. با این وجود انتشارشان بهجا بود چرا که آن قصهها از من و شما نمیگویند، از چیز دیگری میگویند. زمانی بود که برای خودت گلهای هندسی میکشیدی. گهگاهی که شب به خانه برمیگشتم یک گل هندسی کوچک روی تختخوابم پیدا میکردم. آن چیزی که بیشتر از همه تحت تأثیر قرارم میداد، این بود که تنها بود، بدون هیچ یادداشتی، همینگونه در سکوت آنجا گذاشته شده بود. (هیچ کجا | یاسمینا رضا | ترجمه تینوش نظمجو) به زودی در نشر ناکجا #سهروایتاززندگی
- سویههای زیبایی و سبکشناختی در اسفار کاتبان خسروی
هدف از گزینش این شیوه، کوتاه کردن یک صحنه و ارائهی اطلاعات مجزا از هم ولی مهم دربارهی زندگی گذشتهی در صحنهی اعدام کودکان و فرزندان شاه منصور“وصفی از سکنات نوباوگان سطان نیامده ولی حالا من باید بدین دور میدانم که از دستم دلتنگی؛ ولی ترا به امّت قسم به حرفهام [حرفام] گوش بده.