باباها میتوانند بامزهترین آدمهای دنیا باشند، حتی وقتی خیلی خیلی دلشان برای دوستهای قدیمیشان تنگ شده. آنها قصهگوهای خوبی هستند و میتوانند ماجراهای عجیبغریبی را تعریف کنند که معلوم نیست از خودشان در میآورند یا شوخیشان گرفته، البته… باباها که اصلا با موهایشان شوخی ندارند! در کتاب «وقتی موهای بابا فرار کردند» قصهی موهایی را میخوانیم که از چسبیدن به کف کلهی آدمها خسته شدهاند، میخواهند بروند دنبال کار و زندگی خودشان و یک روز…. دنگ! میزنند به چاک. این کتاب ماجرای تعقیب و گریز بابا و موهای سربههوایش است. موها قدیمیترین دوستهای بابا بودند. با بابا به مهدکودک رفته بودند. وقتی میترسید روی سرش سیخ میشدند. حتی اولین شبی که بابا تنهایی خانهی دوستش خوابید هم کنارش ماندند اما حالا از شانه و برس خسته شدهاند، دلشان میخواهد بروند دنبال کار و زندگی خودشان، دنیا را ببینند و گاهی هم از قطب جنوب تا صحرای آفریقا برای بابا کارت پستال بفرستند. کتاب «وقتی موهای بابا فرار کردند» به شکلی خلاق و دوستداشتنی کمک میکند خودمان را به جای دیگران بگذاریم. بفهمیم توی سر دوستانمان چه میگذرد، زود خسته نشویم، راهحلهای بامزه و جدید پیدا کنیم، بعضی چیزها را بپذیریم و همیشه امیدوار بمانیم چون: از کجا معلوم؟ شاید یک روز اتفاقهای غیرمنتظرهای بیفتد.
وقتی موهای بابا فرار کردند
- نویسنده: یورگ مولهمترجم: زهرا صنعتگرانناشر: ادامهزبان اصلی: ادبیات آلمانینوع جلد: شومیزتاریخ انتشار: 140372 صفحهنوبت چاپ: 1عنوان اصلی: When Dad's Hair Took Off