آراﻣﺶ ییﻼق ﻫﻢ ﺑﻪ او آﺳﻮدگی ﺧﺎﻃﺮ نمیﺑﺨﺸیﺪ. ﻧﻪ ﭼیﺰی میدیﺪ و ﻧﻪ ﭼیﺰی میﺷﻨﻮیﺪ؛ ﻏﺮق در ﻋﺬاب درونیاش ﺑﻮد. در عین ﺣﺎل نمیﺧﻮاﺳﺖ کﻪ ایﻦ ﻧﻮع تازهی ﺣﺴﺎدت، رشک ﺑﺮدن ﺑﻪ ﻣﺮد ﺳﺎﻟﺨﻮردهای، اﺳﺘﻠیﻨﺎ را ﺑیﺎزارد و نمیﺧﻮاﺳﺖ از ایﻨکﻪ ﺑﺎ اﺳﺘﻠیﻨﺎ ازدواج کﺮده ﺑﻮد اﺣﺴﺎس ﭘیﺸﻤﺎنی کﻨﺪ؛ ﭘﺸیﻤﺎنیاش ﺑﻪ ﺳﺒﺐ ﻋﺸﻖ تندی کﻪ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ او ﺣﺲ میکﺮد، ﺣﺪت ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮد. اﮔﺮ ﺧﻮب میدانی کﻪ دوﺳﺘﺖ دارم و از ﻋﺸﻖ ﻣﻦ ﻣﻄﻤﺌﻦ هستی، دیﮕﺮ ﭼﺮا از ﻣﻦ میﺗﺮسی؟ کﻪ ﮔﻔﺘﻪ اﺳﺖ کﻪ از ﺗﻮ میﺗﺮﺳﻢ؟ ﭼﺸﻤﺎن ﺗﻮ. اﺳﺘﻠیﻨﺎ بیدرﻧﮓ ﻧﮕﺎﻫﺶ را ﺑﻪ ﭘﺎییﻦ اﻧﺪاﺧﺖ. ﻧﻪ! ﻣﺮا ﻧﮕﺎه کﻦ... ایﻦ ﭼﺸﻢﻫﺎ، ﭼﺸﻢﻫﺎی زنی ﻧیﺴﺘﻨﺪ کﻪ از ﺧﻮدش ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎﺷﺪ. اﺳﺘﻠیﻨﺎ، ﺷﺮمزده ﻋﺬر میآورد. ﺷﺎیﺪ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻨﻮز خٌلق و ﺧﻮی ﺗﻮ را نمیﺷﻨﺎﺳﻢ و از ایﻦ واﻫﻤﻪ دارم کﻪ ﺗﻮ را ﻧﺎراﺣﺖ کﻨﻢ ﺑﺪون آن کﻪ ﺑﺨﻮاﻫﻢ. ﭼیﺮو ﮔﻔﺖ: یﺎ ﺷﺎیﺪ ﺑیﺸﺘﺮ از ایﻦ ﺑﺎﺑﺖ اﺳﺖ کﻪ قلب ﺗﻮ، وﺟﺪان ﺗﻮ ﺗﺎ اندازهای آزارت میدهد. شب و روز، همواره چکشی بر مغزش فرو میکوفت.
عشق نافرجام
- نویسنده: لوئیجی پیراندلومترجم: آزاده آل محمدناشر: دامونزبان اصلی: ادبیات ایتالیایینوع جلد: شومیزقطع: رقعیتاریخ انتشار: 1403135 صفحهنوبت چاپ: 2عنوان اصلی: The Turn