“اطاقی بود روی قالیچهی آسمانی قصه که از شب پایین نمیآمد. شبی که خیال صبح نداشت. فرنوش میدانست اگر فرهاد باشد، صدای فلوتش آسمانیتر میشود. رفتن فرهاد از عشق نیست. از نفس است. چندین بار سپیده زد. چندین بار آبی تیرهی صبح کمرنگ شد. یک بار نگاه کردند و فرنوش خندید و آن برف باریده را روی شاخهها نشان فرهاد داد. گلهایی که از زیر همان برفها رد میشدند و زرد شدند و ریختند، گرمشان شد. سرما به اطاق تابستانی ریختند. فرنوش تنبلی میکرد از تخت بیرون بیاید و بخاری را روشن کند. هوا داشت گرم میشد. پنجرهها را فرهاد باز می کرد.” “سرودهای مخالف ارکسترها ی بزرگ ندارند”دعوتی است به رازها و نواهای آن اطاق های جادویی گذشته که هزاران داستان دارند با پنجره هایی رو به حقیقت و صداهایی با رنگ یار… “تمام شبهای عشق تمام میشوند. صبح، تاریک و سیاه شب را سفید میکند. فرهاد نمیدانست راه کجاست. اطاقی که میخواست، تا جهان هست، هوایش باشد. رنگ دیوارهایش را صبح دید. جای لوازم را به خاطرش داد. بوی فلوت میآمد. فرنوش نبود. دلش میخواست بگردد تا با این بهانه خانه را یاد بگیرد.
سرودهای مخالف ارکسترهای بزرگ ندارند
- نویسنده: مسعود کیمیاییناشر: اخترانزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: گالینگورقطع: رقعیتاریخ انتشار: 1399717 صفحهنوبت چاپ: 5