ساعت چهار و بیست دقیقه بود. چرا باید تا ساعت پنج صبر کند؟ این اواخر هیچ وقت نمیخواست بداند ساعت چند است، بداند کدام روز هفته است و حتی بداند امسال چه سالی است. اما همیشه چیزی بود که آن را به یاد او بیاورد. ممکن بود همسایه فقط یک لحظه صدای رادیویش را بلند کند و این لحظه، لحظه شروع اخبار شب باشد...
ساعت پنج برای مردن دیر است
نویسنده: امیرحسن چهل تن
ناشر: انتشارات نگاه
داستان کوتاه
چاپ اول: ۱۳۸۱
۱۳۶ صفحه