از این رو زرین کلاه نمی خواست این فکر را بخودش راه بدهد که دیگر گل ببو را نخواهد دید ، تنها گل ببو بود که می توانست نگاه بی نورش را روشن بکند ، و جان تازه ای در کالبد پژمردة او بدمد . بهر قیمتی که بود می خواست او را پیدا بکند . بر فرض هم که زن دیگر گرفته باشد یا او را نخواهد ، ولی همینقدر در نزدیکی او که بود برایش کافی بود . و اگر سر راه گل ببو گدائی هم میکرد . اقلا روزی یکبار او را میدید . اگر ا و را میزد ، از خودش میراند ، تحقیر م ی کرد باز بهتر از این بود که بخان هاش برگردد. نمیتوانست ، زور که نبود ، ساختمان او اینطور درست شده بود . بچه اش مانده علی هم یک وجودی بود که هیچ انتظارش را نداشت و علاقه ای برای او حس نمی کرد
زنی که مردش را گم کرد
نویسنده : صادق هدایت
موضوع : ادبیات فارسی ، داستان کوتاه
انتشارات : روزگار
صفحه : 224
سال انتشار :1397