چند وقت است که دیگر کسی صدایم نزده است؟ خدا میداند. یکسال؟ دو سال؟ آخر چند سال؟ خدا میداند. دیگر هیچکس توی این خانه نیست که صدایم بزند. امروز چند شنبه است؟ به گمانم دوشنبه باشد. اصلا چه فرقی میکند چه موقع روز است؟ به من چه که ساعت چند است. هر وقت که میخواهد باشد. اصلا به چه درد آدم میخورد که بداند ساعت چند است؟ چه فایده دارد بلند بشوم، بروم بالا و آن همه ساعت را که نشستهاند روی طاقچهها کوک کنم؟...
دیگر کسی صدایم نزد
نویسنده: امیرحسن چهل تن
ناشر: انتشارات نگاه
داستان کوتاه
چاپ اول: ۱۳۸۸
۱۲۸ صفحه