کتاب «کار مورد علاقه‌ی من» با باخت پسرکی به نام آرشیبالد در مسابقه‌ی تنیس آغاز می‌شود. بعد از باخت در برابر سوزان، او بارها و بارها تلاش می‌کند اما، بی‌فایده است. آرشیبالد، خجالت‌زده و ناامید به بی‌استعدادی‌اش اعتراف می‌کند! اما، آیا مگر پرنده‌ای که نمی‌تواند شنا کند و یا سیبی که نمی‌تواند پرواز کند بی‌استعداد است؟ موفقیت در آن کاری است که به آن علاقه‌مندیم. مادر، در یک گردش کوتاه به خوبی به آرشیبالد می‌آموزد که قرار نیست ما در تمام کارها موفق باشیم. تنها کافی است کار مورد علاقه‌‌مان را بیابیم. از آن روز به بعد، پسرک به جست‌‌وجو می‌پردازد تا استعدادش را بیابد. او، به سراغ علوم و هنرهای گوناگونی می‌رود و در نهایت آن را می‌یابد. هر چند که گاهی دلسرد و ناامید می‌شود اما، سرانجام روزی فرامی‌رسد که همه از استعداد او شگفت‌زده می‌شوند…