از آن شهر بزککرده بیزار شده بود و دیگر مانند روزهای اوّل به هیچ چیزی با شیفتگی و حیرت خیره نگاه نمیکرد. آثار با شکوه باستانی، معجزة معماری، زرق و برق چشمگیر ویترینها، نمای زیبای ساختمانها، آنهمه رنگ و روغن و نور و موسیقی پرده بر واقعیّت تلخی میکشیدند که به مرور آن را دریافته بود و از خواب خوش بیدارشده بود. نه، این پاریس افسانهای و خیالانگیز هیچ ربطی به آنها و نظیر آنها نداشت و باید به نگاهی گذرا و حسرتبار رضایت میداد. گیرم اینروزها حتا نگاه نمیکرد و با شتاب از جلو فروشگاه اسباببازیفروشی میگذشت و اگر بچّهها همراه او بودند، هرگز پا به نانوائی و یا قنادی نمیگذاشت تا پیمان دوباره او را به مخمصه نمیانداخت. هربار از جلو مغازهها رد میشدند، پیمان پیله میکرد و پژمان دماغش را به شیشة ویترین میچسباند. تازه راه افتاده بود و تا طاهر از او غافل میشد به درون مغازهای میخزید و به تماشای اجناس میایستاد. روزی خرس کوچکی را بغل زد و از مغازه بیرون آمد. دختر فروشنده از پی او به پیادهرو دوید، گیرم بیفایده. پیمان خرسکوچولو را محکم چسبیده بود، پاشنهپا به زمین میکوبید، گریه و زاری میکرد، جیغ میکشید و آنرا به فروشنده پس نمیداد. چارهای نبود، باید بهای اسباببازی را میپرداخت. یکدم در نگاه عابرین کنجکاو و لبخند دلسوزانة دخترک همة جیبهایش را زیر و رو کرد، سکّههای ریز و درشت را شمرد، کافی نبود، پیمان و خرس را به دخترک فروشنده سپرد و به خانه دوید. سهیلا همیشه چند اسکناس توی جیب پالتوش میگذاشت. محض احتیاط و برای روز مبادا. اسکناسی را با دستهای لرزان برداشت و رنگپریده و شتابان برگشت. تا به در فروشگاه برسد چند بار تپق زد. جائی را به روشنی نمیدید و میدوید. جماعتی دور پیمان جمع شده بودند و پسرک هاج و واج به آنها نگاه میکرد:
«ببخشید مسیو، متأسفم، من فروشندهام، اجازه ندارم...*»
«مهم نیست مادم، مهم نیست»
خرسکوچولو چرکمرد شده بود، طاهر آن را از بالای سر پیمان برداشت و مدّتی به چشمهای شیشهای بازیچه خیره ماند و یاد آن روز نکبت، یاد سکههائیکه رهگذرها توی مشت پیمان گذاشته بودند، به دلش نیشتر زد. آن روز تا به خانه نرسیدند، نفهمید و سکّهها را توی مشت پیمان ندید. بعد، روی پلة سمنتی آشپزخانه نشست و مانند دیوانهها قاهقاه خندید، آنقدر خندید تا قطرههای اشک از گوشة چشمهایش سرازیر شدند:
«چی شده طاهر؟ خل شدی؟ به چی میخندی؟!»
«به دنیای بچّهها... به بچّهها... بچّهها ...»
میانگین امتیازات:
(0 رایدهنده)
جملات منتخب
Keep your visitors in the know. Want to make this content your own? Just add your images, text and link
Keep your visitors in the know. Want to make this content your own? Just add your images, text and links, or connect to data from your collection.
Keep your visitors in the know. Want to make this content your own? Just add your images, text and links, or connect to data from your collection.
Keep your visitors in the know. Want to make this content your own? Just add your images, text and links, or connect to data from your collection.
Heading 6

محمد چرمشیر
نمایشنامهنویس
متولد 1339
یادداشتها
نظرات کاربران
هنوز نظری ثبت نشده است.
نام کاربر
متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر متن نظر
Sept. 23, 2023 at 11am
Botany in The Developing World
Avenir Light is a clean and stylish font favored by designers. It's easy on the eyes and a great go to font for titles, paragraphs & more.
Sept. 23, 2023 at 11am
امتیاز شما به این محصول
برای ثبت نظر خود، لطفا وارد یا عضو شوید.