باباجان حسنی را بیدار کرد و از او خواست تا به باغ برود و انار بیاورد؛ چون آن شب، شب یلدا بود. حسنی میخواست بازهم بخوابد؛ اما باباجان برایش توضیح داد که آن روز کوتاهترین روز سال است و حسنی باید عجله کند. حسنی متوجه خانمجان شد که منتظر بارش برف بود؛ اما خبری از برف نبود. حسنی در راه ابرهای خاکستری را دید و از آنها خواست تا برف ببارند. از آن طرف، خالهسرما گوشه آسمان نشسته بود و مشغول بافتنی بود. او به ابرها احتیاج داشت و نمیخواست که ابرها ببارند؛ اما حسنی اصرار میکرد. تا اینکه ...
حسنی و قصه هایش 5: خاله سرما
- نویسنده: فروزنده خداجوناشر: قدیانیزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: شومیزقطع: خشتیتاریخ انتشار: 139912 صفحهنوبت چاپ: 1