خانمجان و باباجان به عیادت عمهکلوچه رفتند و «حسنی» هم به حیاط رفت تا باغچه و گلها را آب بدهد. او شلنگ آب را باز کرد و شروع کرد به آواز خواندن. ناگهان صدای وحشتناکی به گوشش رسید، زمین لرزید و هوا تاریک شد! حسنی از ترس، پشت درختی پنهان شد. غول بزرگی گردن درازش را داخل حیاط کرد و بو کشید. غول، بوی آدمیزاد به دماغش رسیده بود. غول گفت که چشمش درست نمیبیند و از آدمیزاد خواست که بیرون بیاید و قول داد که او را نخورد. حسنی از پشت درخت بیرون آمد؛ ولی غول به قولش عمل نکرد و میخواست او را بخورد که حسنی فکری به ذهنش رسید.
حسنی و قصه هایش 3: غول گردن دراز
- نویسنده: فروزنده خداجوناشر: قدیانیزبان اصلی: ادبیات فارسینوع جلد: شومیزقطع: خشتیتاریخ انتشار: 139912 صفحهنوبت چاپ: 3