اگر بگويم روزهای قطع ملاقات وحشتناك بود، محكی برای تشخيص وحشتناكی به دست ندادهام ، جز آنكه ندانی نفسی كه فرو میدهي، كی بيرون می شود تا ممد حيات باشد. و آن تابستان وحشتناك تر از هميشه بود. آن سال، سال عمليات مرصاد بود. پيش از قطع شدن ملاقاتها در ديدار با يكی از مسئولين زندان، قصهی بارها گفتهام را بازهم گفتم. او فقط نگاهم كرد و به نظرم رسيد آنچه میگويم به گوش او نمیرسد و فكر كردم آنچه به گوشش میرسد، شنيده نمیشود. يا آنچه شنيده میشود، درك نمیشود و ...
اما او همه چيز را شنيده بود و فقط يك جمله گفت: «به زودی تكليف همه روشن میشود. آنها كه بايد بروند میروند و آنها كه نبايد، آزاد خواهند شد.»
دلم هری ريخت. بر چه اساسی؟ كدام قضاوت؟ كدام دادگاه؟ كدام قانون؟
سئوالهايم را نگفتم. او حرفش را زده بود.
هفته بعد ملاقاتها قطع شد. حدود سه ماه. نه ديداری، نه تلفنی و نه خبری. شايعه، طاعون خانواده های زندانيان شده بود.
راستی ظرفيت انسان چه حدی است؟
و عاقبت يك روز زنگ تلفن و يك صدای خاكستری. ـ
فردا بياييد لونا پارك!
همين ؟! حتی فرصت آهی را هم نداد.
از عشق و از امید (نامههای زندان 1361-1367)
نویسنده: نوشابه امیری
ناشر: نشر خاوران
نامهنگاری
چاپ اول: 1381
140 صفحه