به کلیات کاری ندارم. اول موضوع را انتخاب میکنم و بعد اسم شخصیتها را گوشهی صفحه مینویسم. بعد جملهی اول. بعضی وقتها یکی از شخصیتها این مسئولیت مهم را از دوشم برمیدارد و شروع میکند، آن وقت مشکلی ندارم. خودش جلو میرود تا پایان.
منو که میبینی یه وقتی میخواستم واسه خودم کسی بشم الان شدهام راننده، حالا اگه میخواستم مثل تو از همون اول راننده تاکسی بشم خدا میدونه چی کاره بودم... نه ناراضی نیستم ولی کارم شده این که آداما رو شب برسونم خونه و فرداش دوباره میزنن بیرون، آخه اینم شد زندگی؟ ما هی میبریمشون خونه، اونا هی میزنن بیرون. خب، آدم سرخورده میشه دیگه، واسه همین چیزا بعضی وقتا پیش میاد از جلو مسافرها رد میشم و سوار نمیکنم...
چند برگ از این کتاب را اینجا در گوگلبوکز بخوانید.
با کلیک کردن روی این قسمت سری هم به صفحه فیسبوک این کتاب بزنید.
شهر بزرگ ابر بزرگ نمی خواهد
نویسنده: رضا علی پور
ناشر: نشر ناکجا
داستان کوتاه | سفر به دیگر سو داستان | الکترونیک
چاپ اول: 2015
76 صفحه