نگاهی به زندگی و آثار جیمز جویس
نوشته: ویل دورانت
گهگاه اندیشیدهام که ایرلند در ادبیات جهان به چه مقام رفیعی دست مییازید، هرگاه تمام فرزندان ادبیاش – «سویفت»، «بورک»، «گلد اسمیت»، «وایلد»، «شاو»، جویس و دیگران- در آن سرزمین میماندند. ایرلند سرزمین حاصلخیزی بود؛ هوای نمناک و سرد آن، رنگ گلگون رُزهای سرخ را بر گونههای دختران مینشانید و پسران تنومند اشتیاق داشتند بذر زندگیهای نوینی را در زهدانهای آرزومند بکارند. اما جو روانی حاکم بر این سرزمین مرگبار بود: دولتی که اسماً ایرلندی، اما -در پایمال کردن کشور- اجنبی بود؛ کلیسایی انگلیسی که در ایرلند، بسیار سختگیرتر بود تا در انگلستان؛ کلیسایی کاتولیک که ایرلندیهای وفادار نمیتوانستند از آن خرده بگیرند یا در صدد برآیند اصلاحش کنند، چرا که -در مبارزه برای آزادی ایرلند- سختیها کشیده بود. و درست در آنسوی آبها، بریتانیایی قرار داشت که جمعیت باسوادش بیشتر و مطبوعاتش آزادتر [از ایرلند] بود و به سخنپردازی و ذوق و قریحه ایرلندی اشتیاق بسیار داشت. بدینگونه بود که نوابغ ایرلند دریای ایرلند را پیمودند و این جزیره محبوب را برای روستاییان تهیدست و «دوبلینیها» ی جویس بر جای گذاشتند.
ویلیام باترییتس (۱۹۳۹-۱۸۶۵) مستثنی بود؛ او در سرزمین خویش باقی ماند یا به آن بازگشت، در افسانههای ایرلندی کند و کاو کرد، آنها را به گونهای آهنگین به نظم کشید، و تا بدان حد به هم میهنان خود وفادار ماند که شنوندگان بینالمللی پیدا نکرد. من که در سی سال جوانیام آثار «شاو» را با ولع میخواندم، تا دوران کهولت حتی یک بیت از شعرهای «ییتس» را نخوانده بودم. پیش از آنکه حتی نامی از «ییتس» شنیده باشم، سرتاسر ایرلند را پیمودم (۱۹۱۲) و تئاتر ابی را -پیش از آنکه بدانم «ییتس» یکی از پایهگذارانش بوده و بیش از هر کس دیگر، نمایشنامههای او در آنجا اجرا شده- بهخوبی میشناختم. در سال ۱۹۲۳- زمانی که جایزه نوبل را دریافت کرد- من فقط نام او را شنیده بودم. و اکنون که تلاش میکنم شعرش را بفهمم، آن را حزنانگیز و بیگانه با ذهنیتی مییابم که دربند واقعیت و تعقل گرفتار است و سرگرم شکمبارگی است.
ادیسه، انسان ایرلندی جیمز جویس ایرلند را ترک کرد، لیکن در کتابهایش به دشواری میتوانست از زندگی آن سرزمین چشم پوشد. او درسال ۱۸۸۲ در حومه دوبلین، به دنیا آمد. مادرش زنی مهربان و پرهیزگار و پدرش مردی عیاش و دست و پا چلفتی بود. همانگونه که داستان زندگی هرکس روشنترین درامی است که میشناسد، جویس نیز زندگی ادبی خود را با ثبت ماجراهای جوانی خویش در کتابی هزار صفحهای -بهنام «استفن هیرو» – آغاز کرد. از آنجا که آیندگان نسبت به خطاهای نوابغ کنجکاوند، بخشی از این کتاب پس از مرگ او به چاپ رسید. جویس -با عقل سلیمی که در میان نوابغ معمول نیست- پس از تلخیص و پالودن آن در کتاب «تصویر چهره هنرمند، چونان مردی جوان» -بهترین اثر هنرمندانه ادبی او- بخشهای عمدهای از آن را از میان برد.
کتاب «اولیس» اثر تهوع آوری نیست، اما چنان ترکیب پرپیچ و خمی از محتواها وشکلهای گوناگون است که جویس میبایستی دریافتن عنوانی برای آن به شدت دچار سردرگمی شده باشد.
او در این داستان، خود را «استفن دادالوس» (که شاید بتوان آن را به استفن بلند پرواز تعبیر کرد، زیرا استفن شاعری بود که امیدوارانه در ورای واقعیت پرواز میکرد) معرفی میکند. صفحات نخست بحث و جدلی پرشور را به هنگام صرف شام خانوادگی، در شب کریسمس، درباره نقش کلیسای کاتولیک در مبارزه ایرلند برای کسب استقلال، بازگو میکند. پدر خانواده کشیشهای بلند مرتبه را به دلیل پشت کردن به پارنل -که دردسرها و دشواریهای فعالیت سیاسی را با گرفتن معشوقهای برای خود، تحمل پذیرتر کرده بود- نمیتواند ببخشد؛ او ایرلندیها را «نژاد بخت برگشته کشیش زده»ای میخواند که (به اعتقاد او) محکوماند «تا به آخر درهمین وضع باقی بمانند.» تصویر جویس از پدرش از تمام تصاویری که در «اولیس» میسازد، فراتر میرود.
شرح دوران تحصیل «استفن» در مدرسه یسوعیها، آنها را -غیر از «پدردولان» که کم و بیش سادیست بود- خشک، اما انسان توصیف میکند. پسرک احساس میکرد که «جسمش کوچک و ناتوان و چشمهایش ضعیف و کم سو است» (این نقصها تا روز مرگ با جویس ماند)؛ اما او با شجاعت مدعی شد که «بایرون» از «تینسون» برتر است؛ و هنگامی که دریافت بایرون در جهنم میسوزد، موضع خود را محکمتر چسبید. به زودی از «بایرون» دست کشید و با شگفتزدگی تردیدآمیز به شلی ملحد رسید. شبی -هنگامی که استفن شانزده ساله در خیابان پرسه میزد- صدای جلفی او را مخاطب قرار داد. او که بیشتر در اشتیاق تجربه کردن بود تا کسب لذت، زنی را که صدایش زده بود، دنبال کرد؛ به درون خانه او خزید و جوانی خویش را در طبق اخلاص گذاشت. صبح که به نمازخانه کالج رفت، موعظه هراس انگیزی را درباره عذاب جسم و روح در جهنم شنید. از اندیشه هرزگی مخفیانهای که کرده بود، بر خود لرزید و تصمیم گرفت نزد کشیش دهکده -و نه معلماناش- به گناه خود اعتراف کند. از بخشایشی که از کشیش دریافت کرد و از سخنان محبتآمیزی که شنید، حیرت کرد. به پاس این بخشایش مهر آمیز، ایمانش را باز یافت، و مدت زمانی، پرهیزگارترین جوان آن کالج شد. آموزگارانش از او دعوت کردند که با گذراندن دورهای آموزشی، خود را برای ورود به «انجمن عیسی» آماده کند. لیکن چهره دخترکی زیبا که پا برهنه در ساحل دریا قدم میزد، او را از خود بیخود کرد؛ جدال دیرین سکس و مسیحیت، و زن و دوشیزه پنجه در جانش افکند و با شکفتن هوس در دلش، ایمانش رنگ باخت. به زودی، چنان دل و دین و ایمانش را از کف داد که از انجام وظیفهاش در مراسم عید پاک سر باز زد و مادرش را دچار وحشت و پریشانی کرد. به دوستی که او را به سبب این بیرحمی به مادر سرزنش میکرد، گفت: «من کاری را که دیگر به آن اعتقادی ندارم، انجام نمیدهم؛ مهم نیست که این کار برای خانه و خانوادهام، سرزمین اجدادیام یا برای کلیسایم باشد یا نباشد. من تلاش میکنم تا آنجا که در توان دارم، شیوه زندگی هر چه آزادتری را انتخاب کنم و برای دفاع از خویش فقط سلاحهایی را که اجازه استفاده از آنها را به خود میدهم -سکوت، انزوا و فراست- به کار گیرم.» و بدینگونه کتاب «تصویر…» به پایان میرسد.
در اکتبر سال ۱۹۰۴، پس از آنکه از تک تک دوستانش -تا جایی که امکان داشت- وام گرفت، «دوبلین» را به قصد لندن ترک کرد. آخرین دلدارش –نورا بارناکل- را که مقدر بود تا به آخر، با شکیبایی خشمگنانه و وفاداری ظاهری با جویس سر کند، پنهانی همراه خود برد. (او تمام شعائر و آداب و رسوم کاتولیکی ازدواج را زیر پا گذاشت و با «نورا» زندگی آغاز کرد؛ بیست و هفت سال بعد بود که رسماً با او ازدواج کرد.) هر دو امیدوار و مشتاق، از هوای سرد لندن، به سوی پاریس حرکت کردند. او «نورا» را برای گردش به پارک میفرستاد و برای خود دوستان و آشنایانی دست و پا میکرد؛ از این راه توانست پولی قرض کند و همراه با معشوقهاش برای تحویل گرفتن شغلی مناسب راهی زوریخ شود. اما در آنجا با ناامیدی وناکامی مواجه شد و به تریسته که در آن زمان تحت حکومت اتریش قرار داشت، رفتند. آنجا، در مدرسهای در «برلیتس»، با حقوق سالی هشتاد پوند، معلم زبان انگلیسی شد؛ با تدریس خصوصی -ساعتی ده پنی- در خانهها، درآمدش را افزایش داد. نورا در سال۱۹۰۵، پسری به نام جرج، و درسال۱۹۰۸، دختری به نام لوسیا برای او به دنیا آورد. برادر کوچکش -استانیسلاس- در «تریسته» به او پیوست و با سعی و کوشش پیگیر، کمک کرد تا اعضای این خانواده از گرسنگی نمیرند. «جیمز» سعی داشت با الکل خود را از پای درآورد، اما «نورا» با تهدید به اینکه اگر باز هم مست به خانه بیاید، بچهها را برای غسل تعمید به کلیسا خواهد برد، توانست جلو زیاده رویهای او را به طور موقت بگیرد. در آن سالهای پر مرارت «۱۴-۱۹۰۴» در «تریسته»، در فاصله میان کلاسهای مدرسه و درسهای خصوصی، «دوبلینیها» را نوشت که طرحی بود از شخصیتها و وقایع ایرلند؛ و نیز «تصویر چهره هنرمند، چونان مردی جوان» را، و در سال۱۹۱۴، بخشهای نخست «اولیس» را. «دوبلینیها» -پس از تأخیرهای دلآزار بسیار- در سال ۱۹۱۴، در لندن به چاپ رسید. «تصویر…» نخست به توصیه «ازرا پاوند»، در نشریه انگلیسی «اگوئیست» «۱۵-۱۹۱۴» به چاپ رسید، و بعدها توسط «بی. دبلیو. هوبش» در نیویورک به شکل کتاب منتشر شد «۱۹۱۶». خانم «هریت ویور» – که در سال ۱۹۱۴ سردبیر «اگوئیست» بود- با دست و دل بازی به یاری جویس آمد و آن قدر برایش پول فرستاد که معاشاش تامین شد. از آنجا که در لندن، هنوز کسی نمیتوانست «تصویر…» را به شکل کتاب چاپ کند، هریت ۷۵۰ نسخه از چاپ امریکایی آن را برای فروش وارد بریتانیای کبیر کرد. «اچ. جی. ولز» در نشریه «نیشن»، نقد تحسین آمیزی بر کتاب نوشت، اما منتقدان دیگر با کتاب برخورد موافقی نداشتند؛ یکی از آنان نوشت که امیدوار است هیچ شخص «پاک اندیشی» اجازه ندهد این کتاب به دست افراد خانوادهاش بیفتد.
شخصیتهای کتاب «اولیس» ترکیبی پیچیده و به ظاهر تخیلیاند، اما «نشانهها»یی که به دست میدهند، همانندی بسیاری از آنان را با دوبلینیهای زمان جویس مشخص میکند.
هنگامیکه جنگ جهانی اول به «تریسته» رسید، جیمز، نورا، جرج و لوسیا راهی زوریخ شدند «ژوئن ۱۹۱۵». با آنکه به شاگردهای خصوصی درس میدادند، مدت زمانی، کم و بیش با بینوایی سرکردند. لیکن، طولی نکشید که از چندین منبع، کمکهایی به او رسید و یاری دهندگان برای خود در تاریخ، جایی باز کردند. در ژوئیه همان سال، «ییتس» نمونههایی از نوشتههای جویس را همراه نامهای برای «ادموند گوس» فرستاد: «تازگیها شنیدهام جیمز جویس -شاعر و رمان نویس ایرلندی- که میتوانم درباره ذوق سرشارش به شما اطمینان بدهم، طی این جنگ به فقر عظیمی گرفتار شده… اگر شما هم با من هم عقیدهاید، آیا امکان دارد کمک هزینهای از «صندوق سلطنتی حمایت از ادبای انگلستان» برای او در نظر بگیرید؟ اگر به اطلاعات بیشتری در مورد او نیاز داشتید، شاید بتوانید از آقای «ازرا پاوند» کمک بگیرید.»
هفت هفته بعد، جویس ۷۵ پوند دریافت کرد. «پاوند» هم ۲۵ پوند برایش فرستاد و از «انجمن نویسندگان» خواست تا سیزده هفته، هفتهای یک پوند به جویس اختصاص دهد. در سال ۱۹۱۶، «ییتس» و «پاوند» از «اسکویت» -نخست وزیر وقت- درخواست کردند تا اعانهای معادل صد پوند از سیاهه مخارج دربار به جویس بپردازد. در سال ۱۹۱۷، شخص نیکوکار گمنامی دویست دلار برای او فرستاد. در سال ۱۹۱۸، خانم هرولد مک کورمیک -که در آن دوران در زوریخ زندگی میکرد- مقرری سالیانهای معادل دوازده هزار فرانک «۲۴۰۰ دلار؟» برای او اختصاص داد؛ این مقرری پس از دو سال قطع شد. در سال «۱۹۱۹»، «هریت ویور» پنج هزار پوند سهام اوراق قرضه انگلیسی را که پنج درصد سود داشت، به او انتقال داد. این هدایا امکان نگارش «اولیس» را فراهم کرد، زیرا عمدتاً در زوریخ بود که این کتاب پر سر و صدا نوشته شد.
در ژوئیه سال ۱۹۲۰، جویس و خانوادهاش برای اقامتی یک هفتهای به پاریس رفتند؛ بیست سال در آنجا ماندند. پاوند به پیشبازشان رفت و آپارتمانی برای آنها پیدا کرد. در آن هنگام، جویس سی و هشت ساله بود؛ بالا بلند، لاغر اندام، با عینکی بر چشم، پرخاشجو و -در عین حال- خجالتی، با ته ریشی بر چانه و کفشهای تنیس به پا.
نسخه دستنویس «اولیس» از جهت سرگشتگیها و تسلسل داستان با «ادیسه» به رقابت میپرداخت. در فوریه سال ۱۹۱۸، پاوند بخش اول آن را برای «مارگارت آندرسون» و «جین هیپ» به نیویورک فرستاد؛ آنها این بخش را در شماره ماه مارس «لیت ریو یو» چاپ کردند و به رغم اعلام خطر پاوند که ممکن است با سانسور امریکا درگیر شوند، بخشهای دیگر آنرا نیز به چاپ رساندند. در سال ۱۹۲۰، جان اس. سامنر -رئیس «انجمن جلوگیری از گناه» – «لتیل ریو یو» را متهم کرد که مطالب ناپسند چاپ کردهاست، و برگ احضاریهای برای «کتاب فروشی واشینگتن اسکوئر» -به دلیل فروش آن مجله- فرستاد. اداره پست ایالات متحده تا آنجا که توانست، نسخههای آن مجله را -که «اولیس» در آن چاپ شده بود- توقیف و ضبط کرد. سانسورچیان -به ویژه- از بخش سیزدهم «ناسیکا» به خشم آمده بودند که به شیوهای مبهم، اما با تاثیر بسیار زیاد، به توصیف تخیلی زیرپوش زنانه گرتی مک دوول بر سر احلیل «لئو پولد بلوم» میپردازد. این مسئله با حضور سه قاضی در دادگاه «محاکمات ویژه» نیویورک، مورد رسیدگی قرار گرفت. دوست عزیز من، «جان کوپرپویز» در دادگاه، به دفاع از کتاب، شهادت داد که این رمان «اثری است زیبا که به هیچ وجه امکان ندارد افکار دختران جوان را به فساد بکشاند.» دادگاه رای بر محکومیت متهمان داد و دو سردبیر «لیتل ریویو»، هریک به پرداخت پنجاه دلار جریمه محکوم شدند. این وضع «هوبش» و دیگر ناشران را از چاپ «اولیس» به شکل کتاب منصرف کرد. «سیلو یا بیچ» -صاحب «کتاب فروشی شکسپیر و شرکاه» در پاریس، شماره ۱۲ خیابان ادئون- راه حلی برای آن پیدا کرد. او نه سرمایه داشت ونه تجربهای در کار نشر کتاب. اما برای پیش فروش کتاب به بهای ۱۵۰ فرانک، آگهی داد و از «شاو»، «ییتس»، «پاوند»، «همینگوی»، «ژید» و… سفارشاتی دریافت کرد و در ماه فوریه ۱۹۲۲، چاپ «اولیس» را در هزار نسخه آغاز کرد. «هریت ویور» -در ماه اکتبر- با استفاده از گراورهای خانم بیچ، دو هزار نسخه از کتاب را برای انتشاراتی «اگوئیست» در لندن به چاپ رسانید؛ پانصد نسخه از این چاپ به نیویورک فرستاده شد که اداره پست ایالات متحده آنها را توقیف و ضبط کرد. در سال ۱۹۲۳، هرگونه پخش و توزیع این کتاب در بریتانیای کبیر ممنوع اعلام شد. حکم توقیق این کتاب در امریکا، در ششم دسامبر۱۹۳۳، در دادگاه بخش ایالات متحده، توسط «جان مونرو وولسی» با استدلال زیر لغو شد: «گرچه در بسیاری جاها، تاثیر اولیس بر خوانندگانش بیتردید تهوع آور بوده، اما در هیچ جا به تحریک جنسی نیانجامیده است.» اولیس کتاب «اولیس» اثر تهوع آوری نیست، اما چنان ترکیب پرپیچ و خمی از محتواها وشکلهای گوناگون است که جویس میبایستی دریافتن عنوانی برای آن به شدت دچار سردرگمی شده باشد. جویس عنوان کتاب را با توجه به شباهت رویدادهای یک روز (۱۶ژوئن۱۹۰۴) از زندگی «لئو پولد بلوم» در شهر دوبلین با سرگشتگیهای «ادیسه» ی هومر، پیدا کرد: ترک کردن همسرش، پنه لوپ (مولی بلوم) و پسرش، تله ماکوس (استفن دادالوس، پسر تحت سرپرستی معنوی بلوم)، جریان برخوردش با ترواییها (ضد یهودهای دوبلین)، چشم چرانیاش در پی الهه کالیپسو (چشمهای ناآرام بلوم در پی دختران دوبلین)، وقت گذرانیاش با لوتوس ایتر (تمایل بلوم به لذتهای جسمی زندگی و عدم تمایلش به کار مداوم)، جدالش با ائولی (رب النوع باد) و غار بادها (دفتر روزنامهای در دوبلین)، شیفتگیاش نسبت به ناسیکا (گرتی مک دوول)… و بازگشت به سوی همسرش پس از درگیریهایی دشوار و از پا درآورنده در مبارزه و عشق. جویس در پیدا کردن شباهتهای دیگری بین حماسه خود و حماسه هومر، لذت کودکانهای میبرد؛ البته لزومی ندارد این شباهتها را خیلی جدی بگیریم.
یک چیز برای او روشن بود: اینکه کلیسای کاتولیک دشمن بشریت است. در «اولیس» فریاد بر میآورد: «پاپ به جهنم!» بخش «سرسه» در تصویر رقص و پایکوبی فاحشهها، مراسم کاتولیکی را به گونهای هجوآمیز تقلید میکند و به مسخره میگیرد.
جویس با شرح رویدادهای یک روز از زندگی بلوم در ۷۳۵ صفحه (چاپ سال۱۹۲۶) و با ثبت نه فقط حوادث و حرفها، بلکه با «گفتوگوهای درونی» یا اندیشهها و احساسات ناگفته شخصیتهای اصلی داستان، بر مولف (یا مولفان) «ادیسه» پیشی میگیرد. این -نه نخستین تجلی، بلکه- تکان دهندهترین نوع استفاده از تکنیک «سیلان ذهنی» بود. تولستوی این تکنیک را در کتاب «طرحهای سباستوپل» (۱۸۵۵) برای تشریح اندیشههای پراکنده پراسکوخین در آستانه مرگ به کار گرفته بود. جویس میگفت این تکنیک را از کتاب «درختان غار قطع میشوند» (۱۸۸۶) نوشته «ادوارد دوژاردن» گرفته است. او به هیچوجه خود را به «تداعی آزاد» فروید در برملاکردن رازهای ذهن و گذشته بیماران مدیون نمیدانست؛ او روانکاوی فرویدی را با این اعتقاد که بیش از حد بر نمادگرایی اختیاری و اغلب بیمعنی استوار است -تعبیر آتش به «احلیل» و خانه به رحم- مردود میشمرد. جویس تلاش میکرد تا ذهنهای «معمولی» را با اندیشهها، احساسات وخاطرههای ناگفتنی آنها به گونهای فارق از منطق، دستور زبان یا کنترلهای اخلاقی، توضیح دهد. بدین قرار، او «واقعیت» را با اغتشاش اندیشه بازگو میکرد؛ او به «رمان واقعیت گرایانه» آنقدرها لطمه نمیزد، زیرا دوربین خود را بر جهان درون به همان گونه متمرکز میکرد که بر دنیای دیدنیها و شنیدنیها [ی بیرون]. نتیجه این کار، ژرفا، جان و توان جدیدی در تصویر کردن شخصیتها بود.
شخصیتهای کتاب «اولیس» ترکیبی پیچیده و به ظاهر تخیلیاند، اما «نشانهها»یی که به دست میدهند، همانندی بسیاری از آنان را با دوبلینیهای زمان جویس مشخص میکند. برخی ازایشان -مانند «کوسگریو» و گوگارتی- با اسامی مستعار، چنان مشخص و روشن توصیف شدهاند که گویی از نام و آوازه جدید خود به شدت به خشم آمدهاند. هنگامیکه کتاب منتشر شد، میان دوبلینیها معمول شد که از یکدیگر بپرسند: «تو هم توی این کتاب هستی؟» یا «منهم توی آن هستم؟» تقریباً همه شخصیتها، میهن پرستان ایرلندیای بودند درگیر جنگی لفظی با انگلستان؛ به استثنای یک نفر، همهشان میخواره بودند و توش و توان خود را در میگساری تحلیل میبردند؛ تقریباً همهشان ضد یهودیان مغروری بودند؛ و به همین گونه بود روزگار ناشاد قهرمان داستان.
جویس، «لئوپولد بلوم» را به هیأت فردی مشخص ارایه میکند، اما این کار با توصیف ویژگیهای مشخص جسمانی، چهره، لباس یا شکل سخن گفتن او انجام نمیشود، بل به گونهای پیش میرود که ما میتوانیم به انگیزهها، احساسات و اندیشههای او گوش فرا دهیم و بدین طریق او را به صورت فردی مشخص بشناسیم. تصویری که بدینگونه ارائه میشود، تصویر یک قهرمان نیست، اما همدلی ما را جلب میکند. جویس بر نقائص یهودیان آگاه بود، اما او خود -که فردی مطرود بود- میتوانست اندکی از رنجهای آنان را درک کند. ذهن تیز و هشیار آنان زندگی خانوادگی یکپارچه و آمیخته با وفاداری و پایداری بردبارانهشان را درهرگونه شرایط فلاکت بار مورد ستایش قرار میداد. «پیرترین مردمان. سرگردان بر پهنه زمین، اسارت در پی اسارت، تولید نسل، مرگ و میر، و تولد دوباره در همه جا.» او یهودیان بسیاری را در «تریسته» دیده بود و به برخی از ایشان دلبستگیهایی پیدا کرده بود؛ به ویژه به شاگرد مهربانش، «اتور اشمیت» و پدر یکی از شاگردانش، «لئو پولد پاپر»، و ناشر روزنامهای محلی به نام «تئودور مایر». جویس سبیل و اصل و نسب هنگریانی بلوم را از همین «مایر» گرفت، و از اشمیت مجموعهای از فرهنگ عبری را، و از پاپر نام «لئو پولد» را. بلوم نام بسیاری از یهودیانی بود که جویس در دوبلین آنها را میشناخت. برخی از آنان، مانند اولیس جدید، به غسل تعمید مسیحی -به مثابه شرط اول زندگی تجاری در شهری مسیحی- تن در داده بودند. بلوم کارمند تبلیغات در بخش تبلیغاتی یک روزنامه است. او راحت طلبتر از آن است که در امور مالی توفیقی یابد، اما جویس بدینگونه توصیفش میکند: «دارای حد متوسطی از سرمایه»؛ سرمایهگذار مورد اعتمادی در سهام قرضه دولتی. او «مردی بسیار افتاده حال و مهربان» است؛ به گربهاش، به پرندگان دریایی و به یک سگ غذا میدهد؛ خیرات میکند، به عیادت بیماران میرود، در مراسم کفن و دفن مردگان شرکت میجوید، به مرد نابینایی در عبور از خیابان کمک میکند و از «دادالوس» مست و نیمه هشیار پرستاری میکند. «متاثر و اندوهگین میشود… وقتی جیغ ترسناک زنان را به هنگام زاییدن میشنود، احساس ترحم میکند.» دوستان ایرلندی خود را به دلیل ملیگرایی شدید و تعصب مذهبی خشکشان سرزنش میکند؛ گوشه و کنایههای ضد یهودی آنان را با این تذکر محجوبانه که مسیح هم یهودی بود، پاسخ میگوید. آنان میخوارگی به او میآموزند.
تنها یک «دوبلینی» دوست همیشگی اوست: استفن دادالوس، شاعر جوان و ملحد که از کتاب «تصویر چهره هنرمند…» وارد کتاب «اولیس» میشود و هنوز هم از به یاد آوردن مادرش -که استفن با امتناع از پذیرفتن حتا یک روز شرکت کردن در مناسک کاتولیکی او را به شدت آزرده خاطر کرده بود- رنج میکشد. او جنبههای طغیان آمیز، بیخدایی، میگساری و جهان دوستی جویس را ارائه میدهد. با بحث و جدلهای تعمدی، دوبلینیها را خسته میکند و هنگامی که پاسخی برای پرسشهایش در مورد مرد، زن و خدا نمییابد، به دامن میخوارگی و شهوترانی در میغلتد. بلوم که با جهانی بدون پاسخ کنار آمده «و تنها پسرش در دوران کودکی مرده»، با حالتی تقریباً پدرانه از استفن مواظبت میکند، او را به دلیل «زندگی هرزهاش با ولگردان و نابود کردن نیکیهایش با هرزگی» سر زنش میکند. لئوپولد و استفن در «شهر شب» یا کوچه پس کوچههای فاحشهخانههای دوبلین، رویدادهای مرکزی کتاب را شکل میدهند. این جریانها تا پایان بخش «سرسه» ادامه مییابد: ۱۶۳ صفحه خیالپردازی متلاطم و آشفتهای که از ادرار، استمناه، مازوخیسم، سادیسم، جماع و خودکشی تشکیل شده است؛ در اینجا طرح مسائل شنیع و زبان جویس کاملاً بیچفت و بست است (مثلاً صفحات ۵۰۲ تا ۵۵۹). بلوم در گذشتههایش -پدرش، عشقهایش، مردم و رنج و محنتهاشان- غوطه میخورد و از دیدن فاحشههای خندان و شاد، به گونهای باور نکردنی، دچار خشم میشود. استفن با مأموران اجرای قانون وارد بحث و جدل میشود؛ آنها میخواهند دستگیرش کنند که لئو پولد نجاتش میدهد، به او غذا میدهد تا مشروبش را بنوشد و بعد او را به خانه خود میبرد؛ دعوتاش میکند شب را در آنجا بگذراند. استفن نمیپذیرد و میرود، اما پیش از رفتن، خانم بلوم از چهره زیبا و شاعرانهاش، تاثیری تحریک آمیز میگیرد. لئوپولد -خسته و کوفته- با لباس بیآنکه خود را بشوید، روی تختخواب، کنار همسرش میافتد و ادیسه خود را با خوابی عمیق به پایان میرساند. اکنون نوبت مولی بلوم است که در کنار جفت خفته خود، بیدار بماند و بخش «پنه لوپ» را -که کتاب با آن به پایان میرسد- آغاز کند؛ این شگفتانگیزترین و بیسابقهترین فصل در ادبیات قرن بیستم و شاید تمام اعصار است. مولی در طی چهل و یک صفحه -بی آنکه با نقطه گذازی، وقفهای ایجاد کند -ذهنیات خویش را در سکوت، با «گفتوگویی درونی» -که تنها جویس آنرا بهخوبی میفهمد و هیچ دختر باکرهای نباید بخواند- بیرون میریزد. این گفتوگوی درونی، وقیحانه و مستهجن -اما فوق العاده- است. «تی. اس. الیوت» که جانش با پیورتینیسم انگلستان کهن و نوین در هم آمیخته بود، میپرسد: «پس از رسیدن به درونمایه فوق العاده حیرت انگیز فصل آخر، دیگر چگونه میتوان به نوشتن نشست؟» مولی، به رغم خالق خود، قرار بود که شخصیتِ «موجودی کاملاً معقول تماماً غیر اخلاقی قابل جفتگیری غیر قابل اعتماد مشغول زنانگی زیرکانه محدود محتاط بیاعتنا» -یا به طور ساده، زن معمولی طبقه متوسط پایین اروپایی- را ارائه کند. او احتمالاً از زن همسایه نه بهتر است و نه بدتر. کاتولیکی است که بیشتر اعتقادات مذهبی دارد تا پرهیزگاری: «در مورد اونایی که میگن خدا نیس برای همه حرفا و سوادشون تره هم خورد نمیکنم چرا نمیرن یه چیزی خلق کنن؟» او (به گفته بلوم) بیست و پنج عاشق داشته است که برخی از آنان را با شیفتگی به یاد میآورد، اما پس از ازدواج فقط دو نفر از آنها را نگه داشته است؛ و بهانهاش برای این کار، آن است که شوهرش گرمای خیلی کمی به مزاخ ایرلندی او بخشیده است. او خود را به «بلازس» بویلان تسلیم میکند، اما سیر از آتش او، از نظر روحی به سوی شوهرش میخزد، فاحشهبازیهای او را از یاد میبرد، بر محسناتاش تأکید میکند و اندیشههای خود -و نیز کتاب- را با یادآوری این صحنه عاطفی به پایان میرساند که چگونه در گذشته، در جبل الطارق، شوهرش به او نزدیک شده بود: «وقتی گل سرخ رو به موهام زدم همونجور که دخترای آندلسی میزدن یا شایدم باس قرمزش رو میزدم آره و اون چه جوری منو زیر اون دیوار مغربی ماچ کرد و من فکر کردم که خب اونم مث اونای دیگهاس و بعد با چشمام ازش خواستم که بازم ازم بخواد آره و بعدش ازم پرسید که اگه با زم میخوام آره بگم آره… و اولش دستامو دورش حلقه کردم و اونو کشیدم پایین تا بتونه سینههامو همه عطرشو نفس بکشه و قلبش مث دیوونهها میزد و آره گفتم آره میگم آره.»
آیا این فصل نفسگیر آینه تمام نمایی از ذهن زن است؟ همسر جویس در مورد او گفته: «او هیچگونهشناختی از زنها نداشت.» اما دلیلی در دست نیست که او «اولیس» -یا حتا پایان درخشان و سوزان آن- را خوانده باشد. از اینها گذشته، جویس مولی بلوم را توصیف میکرد و نه مادام دوسوینی و نه حتا مارکیز دو پمپادور را. او «سرسه» های کافهها را بهتر از زیبارویان سالنهای زیبایی میشناخت. با این همه، او سعی داشت تفکرات آرمانی یک دختر را تصویر کند؛ او در سیمای مادری جوان، درست در لحظهای که پس از رنج زایمان، بهبود و آرامش خود را باز مییابد و نوزاد پاکیزه و میمون آسای خود را بغل میکند، نگاه سرگشته و عاشقانهای میبیند. او برای زنش نامههایی سرشار از شور و شوق رمانتیک و ستایش و احترام نوشته است.
شاید جویس تأکید ناروای خود بر روانشناسی عشق را از شوخیها و مسخره بازیهای پر لاف و گزاف در پیاله فروشیهای دوبلین و از بذله گوییها و غرولندهای تبعیدیها در رستورانهای پاریس گرفته باشد. آقای «مالاشی مولیگان» حرفه خود را روی کارتهای تبلیغاتیاش اینگونه اعلام میکند: «اسباب لقاح و جوجه کشی» بسیار عالی و ممتاز؛ «آلف برگان» تاثیر مضاعف نعوظ اشیاه آویخته را به دقت توصیف میکند، پلیس صفت مورد علاقه آنها را از واژههای چهار حرفی مترادف جماع [یعنی Fuck] نتیجهگیری میکند. بخش «ویراژ» مقاربت را به گونهای غیر رمانتیک به تفصیل تحلیل میکند. جویس به همه این چیزها رنگ شیفتگی و مَف را میافزاید. همانطور که آن قاضی نیک گفت، این چیزهای خصوصی بیشتر به این سبب تنظیم شده که دل آدمی را به هم بزند تا میل او را بر انگیزد؛ و این چیزها بخش معتدلتر کل [رمان] را تشکیل میدهد.
جویس -مانند دو تن دیگر از نویسندگان مورد علاقه من- نمیدانست که چه هنگام باید دست بکشد. در «اولیس»، تقریباً تمام تکه پارههای تاریخ، ادبیات، بیعفتی و آیینهای مقدسی را که به مخیله بیرحمش خطور میکرد، بیرون ریخته است. در اینجا، محتوای مشخص عبارت است از وفور چیزهای بیاهمیت، لودگی بیهوده بدون مخاطب، اضافات لاتینی و خردهریزهای اسکولاستیک، خارهایی که تیزی خود را در گذر زمان از کف دادهاند، و کنایههای موذیانهای که فقط دوبلینیهای مرده میتوانند بفهمند. جویس میگفت: «آنقدر معما و چیستان در این [کتاب] جا دادهام که استادان فن را قرنها به خود مشغول خواهد داشت تا بر سر ِ مقصود و منظور من جروبحث کنند، و این تنها راه رسیدن به جاودانگی است.»
در بیدار نشینی جویس، پس از هفت سال، بارداری و زایش شاهکارش، یکی دو سال به استراحت پرداخت. همسرش را به ستوه آورد و بچههایش را لوس کرد؛ پیوسته خود را به رخ قلمزنهای پاریس کشید؛ منتقدان را برانگیخت تا کتابش را نقد کنند؛ تودههایی از تصورات و اندیشهها، داستانها، تخیلات، لطیفهها و نکات باریک را برای اتهام و جرم بعدی خود و افزایش مشکلات زندگیاش، آگاهانه و ناآگاهانه گردآوری کرد. در سال۱۹۲۲ در مراسم تدفین «مارسل پروست» -که او نیز کتابی فراموش نشدنی یا بسیار دراز و خسته کننده نوشته بود- شرکت کرد. در سال ۱۹۲۳، هدیه دیگری به مبلغ ۱۵۰۰ پوند از خانم «ویور» در یافت کرد؛ این هدیه کمک هزینه دریافتیاش را به ۸۵۰۰ پوند رساند. در ژوئیه سال ۱۹۳۱، با همسرش رسماً ازدواج کرد تا وضعیت خود را قانونی کند و به خواستههایش جامه عمل بپوشاند. در ماه دسامبر، پدرش -پس از سرگردانیهای بسیار، بدهی بالا آوردنها و هرز رویهای فراوان- زندگی را بدرود گفت؛ در همان سال، دختر دلبندش -لوسیا- به جنون مبتلا شد. «کارل یونگ» بیماری دخترک را شکل حادتری از بیماری پدرش -جنون درهم ریختن واژهها و اندیشههای بیسروته که «مانیا» خوانده میشد- تشخیص داد؛ این تشخیص جویس را از کوره به در برد. برای معالجه «لوسیا» به هر کاری از دستش بر میآمد، یا هر دوست و آشنایی که میشناخت توسل جست؛ «هریریت ویور» نیکوکار این وظیفه را بر عهده گرفت و در این راه، چه شبها که بیخوابیها کشیده و چه پولها که خرج کرد؛ سرانجام، جویس «لوسیا» را به بیمارستان روانی سپرد. از سر گرفتن میخوارگی جویس، چنان شدید بود که همسرش دوبار او را ترک کرد؛ اما او این مردک دیوانه بیپناه را دوست میداشت و هر بار خود به سویش باز میگشت.
شاید جویس تأکید ناروای خود بر روانشناسی عشق را از شوخیها و مسخره بازیهای پر لاف و گزاف در پیاله فروشیهای دوبلین و از بذله گوییها و غرولندهای تبعیدیها در رستورانهای پاریس گرفته باشد.
اندیشه آفرینش شاهکار تازهای ذهنش را به خود مشغول داشته بود. «اولیس» در فوریه ۱۹۲۲، به شکل کتاب چاپ شده بود. جویس سیزده ماه بعد، نوشتن «بیدار نشینی فینهگانها» را آغاز کرد. نوشتن «اولیس» -که بسیار طولانیتر از این رمان بود- هفت سال وقت برده بود؛ «بیدار نشینی فینهگانها» -که کوتاهتر بود- شانزده سال وقت گرفت. بیماری چشم، کارش را دچار تأخیر میکرد؛ شش عمل جراحی روی چشمانش انجام شد؛ ماهها تقریباً نابینا بود. سرانجام بیناییاش را باز یافت، اما نه بهطور کامل. کتاب جدید در سال ۱۹۳۸، به پایان رسید و در سال ۱۹۳۹ در لندن و نیویورک چاپ شد.
شکل کتاب و نیز شرایط جنگ جهانی دوم، موجب شد که استقبال چندان زیادی از «بیدار نشینی فینه گانها» به عمل نیاید. در این رمان، زبان تازهای به کار گرفته شده بود که از ذهن بذله گو و واژگان چند زبانی جویس مایه میگرفت. هیچ واژهنامهای نمیتواند این زبان را توضیح دهد؛ ساخت جملات بر هیچ دستور زبانی متکی نیست؛ توالی رویدادها بر هیچ طرح داستانی قرار ندارد؛ هیچگونه فلسفه مشخصی به اندیشههای آشفته و افسار گسیخته آن معنی و مفهومی نمیبخشد. همسرش «نورا» باز هم به او اعتراض میکند: «چرا کتابهای معنیداری نمینویسی که مردم بتوانند آنها را بفهمند؟» برادرش استانیسلاس بخش نخست این رمان را همچون «جفنگیات بیسروته… و به قدری خسته کننده که به وصف در نمیآید» رد میکند. «ازرا پاوند» – که خود «سرودهها» را چنان مبهم و پیچیده میسرود- (در پانزدهم نوامبر ۱۹۲۶) نوشت: «شاید به کمک هیچچیز -مگر امدادی غیبی یا دارویی جدید و معجزهگر- نتوان از این حرفهای سرگیجهآور سر درآورد.» اچ. جی. ولز که جویس را به هنگام نوشتن و انتشار «اولیس» یاری کرده بود، میپرسید: «این جویس چگونه جانوری است که انتظار دارد آدم هزاران ساعت جان بکند تا اوهام و تخیلات و مهملاتش را درست بفهمد؟»
به نظر جویس، همه این اعتراضها نابهجا بود؛ زیرا آنها هدف ضمنیاو -که عبارت بود از ثبت توالی گسیخته اندیشهها، احساسات، اعمال، واژهها و هجاهای کلمات در خواب- را نادیده میگرفتند. او میگفت: «بخش بزرگی از هستی انسان در حالتی میگذرد که ممکن نیست به کمک زبان بیداری، دستور زبان قاطع و خشک و زمینه و طرح پیش رونده، معنی و مفهوم پیدا کند.» «اولیس» تخیلات ذهن آگاه را به هنگام بیداری توصیف میکرد، «فینهگان» تلاش داشت آشفتگیهای ذهنی ناآگاه را در هنگام خواب فاقد کنترل شبانه، باز سازی کند. در خواب، ذهن آدمی نه فقط حد و مرز امکانات و محدودیتهای اخلاقی را نادیده میگیرد، بلکه از روابط بین گذشته، حال و آینده، حد و مرز زمان و مکان، و موانع پدیدههای فراتر میرود و قواعد منطق، دستور زبان و نقطهگذاری را یکسره زیر پا میگذارد؛ واژهها را به هجاهایش تقسیم میکند، خاطرات و اشخاص را از هم مجزا میکند، سپس این هجاها و خاطرات و اشخاص را به گونهای بیربط و تصادفی کنار هم میچیند و با یکدیگر ترکیب میکند. یافتن معنی و مفهوم درچشم اندازها و صحنههای متغیر خواب، فروید را به تلاش و جستوجو واداشته بود و اکنون جویس را وسوسه میکرد؛ درگیری و اشتغال ذهن هر دو آنان اشتباه بود، زیرا ذهن آگاه -که خواب بیشکلی را به یاد میآورد- میخواهد آنرا به گونهای نامشخص بر پایه احکام منطق، توالی و اهمیت رخدادها بازسازی کند. (این موضوع را با «تأثیر هایزنبرگ» در فیزیک اتمی مقایسه کنید.) خود عنوان کتاب بازی با کلمات است: با یک اپوستروف [«] به معنی سوگواری و بیداراندیشی خوشاوندان خوشگذران فینهگان بر بالین جسد اوست) Finnegan» s Wake)؛ اما عنوان کتاب اپوستروف ندارد و میتواند چنین معنی دهد: «فینهگانها بیدار شوید!» (Finnegans Wake) گذشته از اینها، میتواند به معنی پایان و همچنین سرآغاز باشد؛ بدینگونه، نویسنده -که اشتهای سیری ناپذیری برای دستانداختن دارد- نه فقط نسلهای فناناپذیر فینهگانها، بلکه تکرار منظم زندگی، مرگ، زندگی، مرگ، زندگی… را در نظر دارد و القا میکند. اسطوره کتاب از «تیم فینهگان» -که کارگر ساختمانی است- مایه میگیرد؛ او -که با بطری مشروب انس و الفتی دارد- در حال مستی از نردبان پایین میافتد و میمیرد؛ اما در مراسم سوگواری بر جسدش، ترشح یا عطر ویسکی با شور و شوق فراوان به زندگی بازش میگرداند. به او میگویند که مثل یک جسد خوب و سربهراه دراز بکشد و منتظر باشد تا در وقت مناسبی که خدا بخواهد، به زندگی باز گردد. او اطاعت میکند و خواب قطع شدهاش را دنبال میکند. این کار او را به فین مک کول -رهبر عظیمالجثه ایرلندیها در افسانه اوسیانیک- تبدیل میکند؛ سپس، با جهش از فراز چندین قرن، فین به هیأت ه. چ. اِ -یعنی «همفری چیمپدن ارا وایکر»، میهمانخانهداری در چاپلیزود (واقعدر حومه دوبلین) – تغییر شکل مییابد. جویس میگفت: «من همواره درباره ایرلند مینویسم، زیرا اگر بتوانم به قلب دوبلین راه بیابم، به قلب تمام شهرهای جهان راه یافتهام.»
او هنر ادبی نسبتاً نوینی ارایه داد، اما نه فلسفه جدیدی داشت و نه اعتقاد سیاسی روشنی. مفهوم «دور» ویکو از تاریخ را گرفته بود و سرسختانه نتیجه میگرفت که آینده -به گونهای بیانتها- گذشته را تکرار میکند.
جویس به پیروی از جامباتیستا ویکو -که آثارش را مطالعه کرده بود- تاریخ را دوری چهار مرحلهای میانگاشت: (۱) «دین سالاری»، که در آن حکومت در دست کشیشان است؛ (۲) «اشرافیت»، که در آن حکومت در دست کسانیاست که در طبقه ممتاز به دنیا آمدهاند؛ (۳) «دمکراتیک»؛ و (۴) «هرج و مرج گرایی»، که در آن دمکراسی در هرج و مرج تحلیل میرود. بدین سان، در یک دوره ricorso [تسلسل]، جامعه نظم جدید را در طریق مذهب میجوید، دین سالاری بر قرار میشود و دور -دیگر بار- آغاز میشود. جویس «بیدارنشینی فینهگانها» را به چهار بخش -که معادل چهار مرحله تاریخی «ویکو» است- تقسیم کرد؛ بدینگونه، در بخش آخر پاتریک مقدس به ایرلند میآید (سال ۴۳۲ میلادی)، مسیحیت را مستقر میکند، به بینظمی پایان میدهد و ایرلند را در آغاز دور دیگری از چرخ گردنده «ویکو» قرار میدهد.
در این چرخ، «اروایکر» به جای همه انسانها نشسته است و نمایندگی تمامی آنها را عهدهدار است. پسران او، «شم» و «پنمن»، (=جیمز جویس) و «شاون» و «پست» (=استانیسلاوس جویس) در برابر یکدیگر قرار گرفتهاند و بیانگر اصول متضاد اندیشه و عملاند؛ همه اینها در آخر، با یکدیگر کنار میآیند و متحد میشوند. (جویس آثار «جور دانو برونو» و شاید اندکی آثار هگل را نیز خوانده بود). مادر این جوانان، «آنا لیویا پلورابله»، نقش همه زنان -دختر، همسر، مادر و بیوه زن- را یکجا بر عهده دارد؛ او در جریان زندگی نیز هست؛ زندگیای که تمامی انسانیت و آلام او را میزداید. او کسی است که با رودخانه «لیفی» راه میسپرد؛ رودخانهای که همه آبهای گل آلود و پر از کثافت را به دریا میریزد؛ این آبها در آنجا، به شکل بخار متصاعد میشوند تا دوباره فرو ببارند و در دوری تازه -که بیانگر بازگشت زندگی و تکرار ابدی تاریخ است- در رودخانه جاری شوند. در اینجا نیز –همچنان که در «اولیس» – این زن است که حرف آخر را میزند. در فصلی بزمی از کتاب -که جویس در آن تقریباً همه چیستانها و جناس سازیها را فراموشمیکند- «آنالیویا» را در حالتی تصویر میکند که با نگاهی اغماضگر به زندگی گذشته مینگرد، مرگ را بدون مقاومت پذیرا میشود، امیدوار است گناهانش -همچنان که اقیانوسها آب رودخانهها را پاک میکنند- بخشوده شود و در این رویا فرو میرود که همچون آبهای تازهای که از آسمان فرو میبارد، دیگر بار متولد شود. داستان ناگهان قطع میشود، که هم بر مرگ و هم بر ادامهداشتن دلالت دارد؛ برای تکمیل آن باید -همچون زندگی موجودی تازه متولد شده- به آغاز باز گردیم؛ آخرین جمله کتاب همان نخستین جمله آن است؛ دور از نو آغاز میشود.
گاهی، هنگامی که در این پیچ و خمهای فلسفی، ریشه لغتشناسی و تاریخ سر در گم پیش میرفتم، از خود میپرسیدم، چرا جویس به جای آنکه این حرفها را در خروارها خواب، واژههای پس و پیش شده و جناس سازی بپیچاند، نمیتواند آنها را به گونهای معقولانه بیان کند؟ پاسخ او ممکن بود این باشد که با ارایه اندیشهها از طریق اشخاص و حوادث نمادین، شاید بتوان بهآنها برای نفوذ و موثر شدن و باقی ماندن قدرت دراماتیک داد. در واقع، او پاسخ این پرسش را داده است: من خواب را گزارش میکردم، رساله دکترا نمینوشتم، و میبایست که یادبودهای مغشوش، ترکیبات نامعقول و سخنان درهم و بر هم خواب را به کار گیرم. اما آیا ما در خوابهامان به گونهای در هم و بر هم سخن میگوییم، و آیا بدینگونه لب مطلب تاریخ و هستی را بازگو میکنیم؟
در حقیقت، جویس سرمست از واژهنامهها بود و به سوی آنها یورش میبرد تا از آنها کش برود؛ او شیفته لغات و واژهشناسی بود و آرزوی فلسفه در سر داشت. او از جفتگیری لغات با همدیگر، رنج و لذت میبرد، در خلسه تخیلات و در خلوت خود، با آنها ور میرفت، نوازششان میکرد و میچلاند و تمام عصاره آنها را قطره قطره در میآورد. خیلی خوشحال میشد کلمهای را به اجزاه تشکیل دهندهاش تقسیم کند و معانی گوناگونی از آن بگیرد، این اجزاه را به هوا پرت کند و افتادنشان را روی هم و ساخته شدن ترکیبات تازه و نشاط انگیز را تماشا کند. او مردی بود با طبعی تند و تیز؛ رنج و خشم را با ناشکیبایی تاب میآورد و با زخم زدن به بازیگران مغرور و پر نخوت آن -از فاحشهها گرفته تا پاپ- با نیش قلم شیطانی خود، انتقامش را از زندگی میگرفت. «الیور سنت جان گوگارتی» «بیدارنشینی فینهگانها» را «بزرگترین مسخره بازی و دست انداختن، پس از «اوسیان» اثر مک فرسون، نامید.» جویس این نظر را قبول نداشت. او میگفت: این کتاب «لطیفه بزرگی است و هدفش خنداندن شما» در هر صورت، او آن را دلپذیر میدانست: آن را با صدای بلند بخوانید تا در آن آهنگ موسیقی بیابید؛ «خدا میداند که نثر من چه معنی میدهد، اما به گوش خوش میآید.» نثر کتاب -از جهات گوناگون- به نقاشیهای آبستره میمانست که سرو کلهشان تازه داشت پیدا میشد.
سوگنامه همسرش میگفت: «من نمیدانم شوهرم نابغه است یا نه، اما از یک چیز مطمئنم و آن اینکه هیچکس مثل او پیدا نمیشود.» مردی نحیف، مبتلا به رماتیسم، نیمه کور، عاجز از درد سیاتیک، در جدال با کلیسا و دولت، و در حال سرو کله زدن دائم با واژهنامهها؛ نظاره کردن فرزندی که درحال دیوانه شدن است. با چنین احوالی، عجیب نبود که جویس -پس از کار شدید هر روزهاش- تقریباً هیچ شبی بدون نوشیدن مشروب نمیتوانست بخوابد. عجیب نبود که در نوشتههای خویش -به مثابه تنها تسلای خاطری که از زندگی داشت- غرق شده بود، که خودبین و خودمحور بین شده بود و بیهیچ شرمی با اعانههایی که از این و آن میگرفت، زندگی میکرد. او اطمینان داشت که هدایایش بر نسلهای آینده، بسیار بیش از حوالههای بانکیای که از معاصران دریافت میکرد، اثر میگذارد. او در جهان چهره سرافرازی یافت. معمولاً افسرده و خاموش بود، با کمترین چیزی خشمگین میشد و آماده بود که ناگهان با شعری هجو آمیز یا جناسی غیر مسئولانه در افتد.
او هنر ادبی نسبتاً نوینی ارایه داد، اما نه فلسفه جدیدی داشت و نه اعتقاد سیاسی روشنی. مفهوم «دور» ویکو از تاریخ را گرفته بود و سرسختانه نتیجه میگرفت که آینده -به گونهای بیانتها- گذشته را تکرار میکند. او خود را از مبارزه ایرلند برای کسب آزادی، کنار نگهداشته؛ میترسید که دوبلینیها از آزادی سوه استفاده کنند. فرانسویها، «پروشیها» و بریتانیاییها را با تمام وجود محکوم میکرد. بریتانیاییها میتوانستند آن کلمه رکیک چهار حرفی را که در مورد پاپ به کار برده بود، بر او ببخشایند، اما هرگز نمیتوانستند او را به دلیل کار برد همان واژه در مورد پادشاه خودشان عفو کنند.
یک چیز برای او روشن بود: اینکه کلیسای کاتولیک دشمن بشریت است. در «اولیس» فریاد بر میآورد: «پاپ به جهنم!» بخش «سرسه» در تصویر رقص و پایکوبی فاحشهها، مراسم کاتولیکی را به گونهای هجوآمیز تقلید میکند و به مسخره میگیرد. «دختران اروس» دعا خوانی گروهی کشیش و مستمعان را در بخش «باکره» به مسخره و هجو میکشند و فرستاده پاپ نیاکان بلوم را به صورت شجرهنامه مسیح در کتاب انجیل بر میشمارد. با این تعبیرات هجوآمیز و استهزاها، نمادها و عبارات کاتولیکی، تکههایی از فلسفه اسکولاستیک و یادبودهای محبتآمیزی از یسوعیها – که جوانیاش را تحت تاثیر قرار داده بودند- درهم آمیخته است. ستایش گستاخانهای از دین و مذهب و توصیفی بیپروا و دقیق از اروپای قرن بیستم چونان «عصر فحشاه از پا درآمدهای که کورمال کورمال درپی خدای خود میگردد»، به دست میدهد.
جنگ جهانی دوم -که همچون جنگ اول- جویس را به تبعید کشاند، تلاش نومیدانه او را برای یافتن معنی، بیش از پیش ناکام گذاشت. هنگامی که ارتش هیتلر به سوی پاریس پیش میرفت (دسامبر۱۹۳۹) خانواده وحشت زده جویس به سن- ژران- لو- پوی گریختند؛ و وقتی فرانسه تسلیم شد، به زوریخ پناهنده شدند. جویس که از این تکرار تاریخ خسته و سرگردان شده بود، همه علاقهاش را به زندگی از دست داد و در برابر مرگ، چندان ایستادگی نکرد. در دهم ژانویه ۱۹۴۱، در حالی که از دردی توانفرسا رنج میبرد، به بیمارستانی منتقل شد. پرتو نگاری از شکم او، زخم اثنی عشر عمیقی را نشان داد؛ عمل جراحی روی این زخم زندگیاش را نتوانست نجات دهد، و در سیزدهم ژانویه زندگی را بدرود گفت. نورای وفادار ده سال پس از مرگ او زنده ماند، به «جیم بینوا» یش فکر کرد و با این اطمینان مغرورانه که «همسر بزرگترین نویسنده جهان بوده»، خود را تسلی داد.
برگردان: ابراهیم مشعری
برگرفته از وبسایت دیباچه
Comentários