امید بلاغتی – نقدی بر مجموعه شعر «شمس از قونیه با قطار برگشت» از محسن بوالحسنی
«نه کمال در میان است و نه اطمینان، وگرنه گفتاری در میان نبود. در آن کس که خود را بیان میکند چیزی اساسی کم است. نفی همزاد زبان است… آرمان ادبیات این است: هیچ نگوییم، حرف بزنیم تا چیزی نگفته باشیم.» موریس بلانشو
حق داری که من زیاد حرف میزنم | خواب میبینم | توی خواب زیاد حرف میزنم | توی حرف زیاد خواب میبینم | از عکسهای دستهجمعی بدم میآید | و از پدر و مادر که روی دستشان ماندم | مثل این دستها | مثل عمهام که عاقبت روی دست اداره تامینات | اینجا بیمارستان است…
قرار است در این نوشته اتفاقی بیفتد شبیه گمگشتگی… قرار است کتاب شمس از قونیه با قطار برگشت (به خصوص شعر «میم» و «این طور شد که من این شعر را روی دستم نوشتم» از این مجموعه) گره بخورد به آرای فرمالیستهای روس و بعد برسد به ساختارگرایان از بارت تا بلانشو… که مثلا ارتباطی باشد میان سطرهای بالا که توی خواب زیاد حرف میزنم | توی حرف زیاد خواب میبینم با یاکوبسن و کارگاه براهنی تا متنهایی که در دهه هفتاد قرار بود شعر باشند… شعر دیگرگونهای باشند که ارتباطشان را قطع کنند با گذشته تاریخی شعر معاصر ایران… تا کلان گفتگوها در ادبیات در جامعهای که هنوز درگیر کلان گفتگوهاست ویران شود و کلان گفتگوی تاره قطع ارتباط با تاریخ شعر معاصر ایران باشد و شعر نمونه آن بشود پاریس در رنو… جریان شعر حرکت، خطاب به پروانهها و چرا ما دیگر هیچ کداممان تاکید میکنم هیچ کداممان شاعر نیمایی نیستیم…
اما در میانه این متن شما بارت را گم خواهید کرد بلانشو را گم خواهید کرد و شعر دهه هفتاد که هیچوقت در خاطره جمعی نه مردم که نخبگان نیز جایی پیدا نکرده است را گم خواهید کرد و شمس میماند و سرگردانی حضورش در جهانی که نمیشناسد جهانی که مولانایی ندارد، شوریدگی ندارد و بین خودمان بماند شعر ندارد… در نهایت محسن بوالحسنی مولف میماند با ریشهای بیمنطقش و شما که خوانندهای هستید با دماغ و موهای بیمنطقتر…
یاکوبسن شعر را «کارکرد زیبایی شناسیک زبان» و «هجوم سازمان یافته و آگاه به زبان هر روزه میدانست»… از منظر یاکوبسن متون دو دستهاند: دسته اول پیامی خاص از راه زبانی ساده و روشن ارائه میشود. ما در خواندن چنین متونی اساسا توجهی به زبان نداریم چرا که زبان حذف شده است. توجه ما صرفا به معنای نهایی متن است و نهایت هوشمندی منتقدانهمان گره گشایی از از نشانهها، تصاویر یا معناهای نهفته در متن است. زبان تنها ابزاری برای درک پیام است. دسته دوم متونیاند که پیام وابسته به شیوه بیان است. پیچیدگی و رازهای زبانی اینجا امتیاز محسوب میشوند زیرا پیام چیزی جز همین پیچیدگی نیست. در این متون معنای نهایی وجود ندارد و یا در پشت تاویلهای بیشمار پنهان میشوند. در زمان خواندن این متون، زبان حضور دارد، زنده است و ما را وادار میکند تا به آن بیاندیشیم، به راستی اینجا زبان راهگشای درک و معناهای بیشمار است…
شعر میم از بهترین شعرهای مجموعه شمس از قونیه با قطار برگشت است رفتار شاعر با زبان رفتاری خلاق است. شاعر به درست از پتانسیل پنهان زبان برای خلق معناهای بیشمار آگاه است حتی میداند زبان عنصر خلق راز است و مگر شعر جز راز آلودگی است…
میم | این دستهای توست | که در شرایط مساوی سه چیز است | اول پرندهای که نمیخوان| دوم پرندهای که نمیخواند | فکر کنم اسم کوچکی را | از پردههای گیج نمیفهمم
کدام دستها در شرایط مساوی سه چیزند؟ که دوتای آن پرندهییاند که نمیخواند… پاسخ سطر ابتدایی شعر است دستهای میم… میم چه کسی است؟ اسم چه کسی است؟ اسم خاصی است؟
«نامهای خاص را مهم میدانم… یگانه متنی که درباره پروست نوشتهام درباره اسمهای خاص در آثار اوست. پروست خود فلسفهای درباره نامهای خاص داشت. رابطه معمایی ما با نامها به راستی رابطهای است با دلالت، با لذت و حتی شاید بتوان گفت با سرخوشی» رولان بارت
اما این تویی میم! | که دستهای موریانه را | به آغوش کشیدهای | و کوچکی آنقدر که شلوارهای مخدر | نجاتت نمیدهند
میم چه کسی است؟ پاسخی قطعی وجود ندارد تنها میتوان از شباهتها سخن گفت… شباهت غربیش با سورههای قرآن که با حروف مقطعه آغاز میشوند که علامه طباطبایی در تفسیر المیزان معتقد است در این آیات رازی نهفته است. رازی میان خدا و محمد… میان عاشق و معشوق و میم حرف ابتدایی معشوق است… میم شعری است که با راز آغاز میشود رازی که شاعر میداند و سپیدی کاغذ… شاعر باید زبان را به چالش بکشد تا شعر بتواند به حیاتش ادامه دهد بدون ارجاعی به واقعیات بیرونی که در بیرون واقعیتی در کار نیست… و شعر در لحظه ارجاع به واقعیت بیرونی ویران خواهد شد…
اما این تویی میم! | که دستهای موریانه را | به آغوش کشیدهای | و کوچکی آنقدر که شلوارهای مخدر | نجاتت نمیدهند
معشوقه ازلی ابدی شاعر موریانهها را به آغوش کشیده است و در ابتدای ویرانی است عظمت و شکوهی ندارد نه سوبژکتیو است ونه ابژکتیو کلمه است، زبان است که بر روی کاغذ حک شده است و کاغذ از جنس چوب است و راهی نیست چوب باید در میهمانی موریانهها شرکت کند… و چه سطرهای هوشمندانهتری شعر را به انتها میرسانند
حالا که مجاب شدی | دنبال سطرهای درخشان نباش | فقط سر به هوا | به دستهایت نگاه کن | قول میدهم روزی شش بار | از تکلیف تو روشن باشم | که این روزها شدیدا | «به نامگذاری بادها مشغولم» | و این پرنده عجیب حواسم را پرت میکند
اثر شاعرانه دلالت معنایی یکهای دارد و ساختارش اصیل است و ساده نشدنی…
نخستین منش دلالت معنایی شعر این است که هیچ گونه دگرگونی ممکن را در زبانی که بدان بیان میشود، نمیپذیرد. در زبان غیر شاعرانه میتوان از سلطه زبان آزاد شد، اما در زبان شاعرانه، کاملا برخلاف زبان غیر شاعرانه، شعر تنها در شکل یکهای که در آن بیان میشود وجود دارد. معنای شعر… جز در مجموعه شعر جای دیگری ندارد، و تا بخواهیم که آن را از شکلی که به خود گرفته است جدا کنیم از میان میرود. آنچه به شعر معنا میدهد، دقیقا با آنچه هست، همراه است. موریس بلانشو
و شعر میم مهمترین شعر در این مجموعه است که میشود با آن رفتار تئوریک کرد بیآنکه تئوری زده باشد بلانشو و بارت در خوانش شعر متولد میشوند و نه پیش از سرایش شعر… منطقی به شعر تحمیل نشده است و شعر درگیر تئوریها نیست… زنده است، چون زبان زنده است و هیچ دگرگونی را در شکل بیانی خود نمیپذیرد تلاش برای جستجوی معنا بیهوده است و به محض آنکه معنا را از شکل و زبان شعر جدا کردی شعر را به نابودی کشاندهاید.
این برخورد هوشمندانه و قراردادهای درست زبانی که شاعر به آنها وفادار میماند در شعر «استناد میکنم»، «این طور شد که این متن را روی دستم نوشتم» «تو از قونیه خستهای» «حق با تو بود» و «از تو کوه میریزم» نیز تکرار شدهاند اما بحران از اینجا آغاز میشود اول باید به قرارمان متعهد باشیم بارت را گم و پیدا کنیم، ساختارگرایی و شالوه شکنی را گم و پیدا کنیم، شمسهای با قطار از قونیه برگشته را گم و پیدا کنیم… بحران
اساسی نگارنده با این گونه شعری (که مجموعه شمس از قونیه با قطار برگش از اصیلترین نمونههای آن است) و همهٔ نمونههای تقلبی این شکل زیباییشناسی شعری (مراجعه کنید به انبوهی از کتابهای شعری دهه هفتاد از شعرهای کارگاه براهنی به استثنای شمس آقاجانی تاتک شاعرانی همچون عبالرضایی، پگاه احمدی، رزا جمالی، پاشا و…) در سطرهای زیرین نهفته است
خوشی متن معمولا روش بیان آن است: لذات بیانگر وجود دارند و در آثار ساد از این دست لذات کم نیست. با این همه گاه لذت متن به گونهای ژرفتر به دست میآید. جایی که میتوانیم به راستی بگوییم: این یک متن است. زمانی که متن ادبی (کتاب) به زندگی ما نقل مکان کند. زمانی که نوشتهای دیگر (نوشته کسی دیگر) بتواند پارههایی از زندگی هرروزه ما را بنویسد. در یک کلام، زمانی که همزیستی رخ دهد. نشان شاخص لذت متن آنجاست که بتوانیم با ساد زندگی کنیم. زندگی با یک نویسنده الزاما به معنای پیگیری برنامهای که نویسنده در کتابهایش طرح کرده در زندگی خود ما نیست (هر چند این نکته خیلی جذاب است چرا که اساس استدلال دن کیشوت را تشکیل میدهد. از یاد نبریم که دن کیشوت هم چهرهای است در یک کتاب)… رولان بارت
زندگی با ساد یعنی حضور پارههای کتاب او در زندگی هر روزه ماست: «زندگی با ساد یعنی ساد گونه حرف زدن» چرا که زبان سازنده جهان است.
بحران برای نگارنده همین جاست همزسیتی با این مجموعه و با جریان شعری دهه هفتاد قرار است چگونه اتفاق بیفتد؟ این شعرها کدام بخش از زندگی هر روزه ما را در خود دارند؟ چه نشانهای را از ابعاد اجتماعی تاریخی و فلسفی جغرافیای خلقشان را در خود دارند؟ و مهمتر از همه چگونه قرار است مخاطب بوالحسنی گونه حرف بزند؟
شعر «این طور شد که این متن را روی دستم نوشتم» (از همین مجموعه) درباره جنگ است و شاعر آن از شهری جنگ زده آمده است (این شعر را با تابوتهای بیدر و پیکر بهزاد زرینپور مقایسه کنید) کدام پدیده همچون جنگ هشت ساله ایران و عراق در حافظه جمعی و خاطرات مشترک ایرانی مخاطب باقی مانده است؟ کافی است در ابتدای شعر کلمه جنگ را بنویسید مخاطب وارد جهان متن شما میشود اما بعد از خوانش چند باره این شعر سوالهایی ذهنم را درگیر کرده است. چگونه مخاطب باید خود را در جهان این متن پیدا کند؟ چگونه باید رد پای هشت سال جنگ در زندگی خود را در این سطرها بیابد؟ و چگونه باید وارد مرحله همزیستی با این اثر شود؟ سطرهای درخشان این شعر قربانی تلقی نادرست شاعر از انتخاب رفتار زبانیش با مقوله جنگ شده است. آنچه بلانشو به درستی اشاره میکند شکل را از معنا و معنا را از شکلش در شعر نمیتوان جدا کرد…
برای نمونه سطرهای درخشانی همچون:
رعشه کن | وقتی دست میاندازی گردن کسی | کسی که دیوانهوار فکر میکند دیوارها را | لکههای روی تانک را | و هرچه سعی میکند از جنگ برای مادرش بنویسد | آستینهای خونی تو یادش میآید
به سطرهایی پیوند میخورند که تنها رفتاری غلط با زبان هستند شکلی صرف که میتوان معنایشان را از آنها جدا کرد و ویرانشان کرد… چرا که شعر نیستند، شعریتی ندارند و کلماتیند که در هیچ غوطه ورند.
نکند از جنگ حرف میزنی | که دائما توی گوش منی | وقتی که میپیچم به صلات ظهر | و از خارش بدنم حرف میزنم | طبیعی است لگد مال برجها هستم | و نمیترسی اگر مغناطیس صدایم | روح عبدالحلیم را احضار کند
سوالهایی که پس از خوانش این شعر شکل میگیرند درمورد بسیاری از شعرهای این مجموعه و به خصوص آثار شاخصتر این مجموعه صادق است و اصلیترین چالش نگارنده با این مجموعه شعر… تئوریها ونظریات نقد ادبی شعر مدرن و پست مدرن را هیچگاه درست و دقیق نخواندهایم و اغلب مصادره به مطلوب کردهایم… آن سطرهایی از بارت، بلانشو تا دریدا و لیوتار که نخواستیم را نخواندیم و بیتردید ما این تئوریها را بومی نکردیم. جدل بیپایان این آرا را با زبان فارسی نادیده گرفتیم… زیباییشناسی هوشمندانه و پیشنهادهای دقیق و مترقی نیما به شعر ایران را واکاوی نکردیم و از همه مهمتر ظرفیتهای بیپایان شعر معاصر ایران در دهه چهل و پنجاه را درک نکردیم… غم انگیز است که نسبت شعرهای این مجموعه با شعر دهه هفتاد بیشتر از شعر ریشهدار هرمز علیپور است که از همان خطهای آمده که محسن بوالحسنی متعلق به آن است… کجاست رنگ و بوی جنوب در شمس از قونیه با قطار برگشت؟!
Komentáre