مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ از گرد راه رسید
من از فراز یازده سالِگى سرگشته نگاه مىکردم به سربازکانى فرسوده که به یاد مىآوردند که من از بلژیکم
مردها مرد مىشدند ایستگاهها مىبلعیدند سربازانِ متظاهر به نرفتن را و زنان و زنان آویخته مردان مىشدند
مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ از گرد راه رسید
و این است بهارى که آتش مىگیرد توپها آوازخوان مىگذشتند و بلافاصله بازمىگشتند با سرِ افکنده میان دو پا
همانگونه که بازمىگشتند گریان برادرانمان که پیر شده بودند پدرانمان که مه شده بودند
و زنان زنان آویخته طفلان مىشدند
مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ از گرد راه رسید
و من دریافتم پناهنده کیست دهنشینى خانهبهدوش شده حومهنشینى پا به فرار از شهرى بىدفاع که دربند شده
و من دریافتم بازنده کیست مسلحى خلعسلاح شده که پاى پیاده بازمىگردد
و زنان زنان آویخته اشکها مىشدند
مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ چشم از خواب گشود مىنواختند چنین آوایى در آن دم که جنگ از گرد راه رسید
از آسمانى آبىتر از همیشه ماه مِى ۴۰ آغوش گشود به صفوف آلمانىهایى که لگدمال مىکردند بلژیکى بودنم را
شرافت صبر از کف داد و هر ده به خود لرزید و هر شهر خاموش شد
و زنان زنان آویخته به خاموشى شدند
ژَک برِل ترجمه: تینوش نظمجو – مهشاد مخبرى
Comments