شخصیتهای داستانی قباد آذرآیین، بیشتر آدمهای رنجور و شکست خوردهای هستند که دوست دارند سر پای خودشان بایستند. اما هر لحظه خطر سقوط آنها را تهدید میکند. آدمهایی که مرگ و زنده بودنشان تصادفی است. امنیت و آسایش برای آنها، مفهوم خود را از دست داده است. و اگر آرامش خاطری هست، در کنار هم بودن و لحظاتی که با هم هستند، تجلی مییابد. به تصادف زنده ام/ اگر بخت از من روی برگرداند/ از کف رفته ام/ (شعرِ دوران تیره، برتولت برشت) در کتاب «عقربها را زنده بگیر»، راوی خاطراتی را از سر میتکاند که بنظر میرسد هیچکدام به همدیگر ربطی ندارد. و اگر هم ربطی پیدا میکند، حلقههای زنجیری که آنها را به هم وصل میکند، از هم گسسته است. و به تعبیری پیوستگی این خاطرات اپیزودیک که باید بارِ یک رمان را بر دوش بکشند، کمرنگ است. هر چند از منظری دیگر، باز آفرینی شهری را رقم میزند که در انتهای داستان، مانند شهری وهمی جلوه گر میشود. شهری قانون زده؛ و آدمهایی که انگار همه مردهاند. شاید بتوان گفت، آذرآیین، مانند بسیاری از نویسندگان تاثیر گذار، به جهان داستانی خوان رولفو، در کتاب پدرو پارامو، از نظر به وجود آوردن شهری پر از صدا و تصویر و مرگ، به جهان داستانی اشتین بک و کالدول، در به وجود آوردن شکلی از داستانهای بهم پیوسته؛ در باز آفرینی درونمایههای ذهنی نویسندگان هم نسلش، مانند علی اشرف درویشیان در کتاب آبشوران و به وجود آوردن فُرمی اپیزودیک و مستقل و در عین حال بهم پیوسته، مانند عزاداران بَیَلِ غلامحسین ساعدی، عنایت داشته است. اما آنچه که درونمایههای داستانی آذرآیین را بر میتابد، فقر و ذهنیتی مرگ اندیش است که بر تمام آثارش سایه انداخته است. روز مرگی آدمها، آدمهایی که هر لحظه در برزخ نگاه همدیگر، رنگ میبازند. و لحظهای دیگر، در برزخ و استحالهٔ روحی همدیگر، معنا مییابند. مرگهایی ارزان، به همان ارزانی سگهایی که با آنها دمخورند. فقری از درون و فقری از برون، و دلهره واندوهی که با این فقر میآید. اینها؛ این بُرشهای کوتاه از زندگی آدمهایی که انگار همه در جهنم خاطره انگیزی به نام مظلوم آباد زندگی میکنند؛ جهنمی که آماجش کودکان پیر شدهای است که تبدیل به خاطره شدهاند، همه طیفهای گستردهای از ذهنیت و دغدغههای آذرآیین است. در اپیزود اولیه داستان، راوی فضایی ملودرام و طنز آمیزی را از یک مراسم عروسی به تصویر میکشد. در اپیزود دوم، خاطرهٔ خود را با عمق و فضایی فانتاستیک در تنها مینی بوس محلهشان، بازگو میکند. در اپیزود سوم که نام داستان از آن بر گرفته شده است، ماجرای مرگ مرتضی و فروش عقربهای زنده را به شخصی به نام «بیدا» نشان میدهد. در اپیزود چهارم، داستانِ مرگ قپونی را که از زور گرسنگی غذایش را از توی آشغالدونیها پیدا میکند، شرح میدهد. و همین طور، این توالی اپیزودها که بیان خاطرات و باز آفرینی شهری است که راوی روزی در آن زندگی میکرده است، به داستان، حال و هوایی غریب و نوستالوژیک میبخشد. راوی بعد از این همه سال دارد به شهر زادگاهش بر میگردد. شهری که خاطرات کودکیاش در آن شکل گرفته است. به دنبال فلو و مرتضی و قپونی میگردد. به دنبال آن شبها، و آن فیلمهای وسترن آمریکایی که به صورت ممنوع و بدون بلیت داخل میرفتند. به دنبال آن صداها، آن قبرها. اما شهر، دیگر آن شهر نیست. و آدمها دیگر آن آدمها نیستند. شهر، شهری وهمی است که با خاطراتش زندگی میکند. آذرآیین، در کتاب «عقربها را زنده بگیر»، به نوعی فضای تصویری سینمایی دست مییابد که با کارهای دیگرش کاملا متفاوت است. برخی از اپیزودهای کتاب به صورت مستقل، میتوانند داستانی ناب و تأثیر گذار باشد. (اپیزودهای سوم و دوازدهم از فصل میانه، فوق العاده است.) داستانِ «عقربها را زنده بگیر»، علیرغم اسمش که میتوانست بهتر از این باشد، تصویر عریان کودکیهای گمشدهٔ راوی است که از ورای دیالوگهایی زنده، با زبان و لهجههای بومی جنوبی، به تصویر کشیده شده است. بازگویی قسمتی از شعر پاپلو نرودا، (چرا با هم نمردیم؟ / من و کودکیهایم!) که در پرولوگ اول کتاب میآید؛ تعبیری است از دنیای کودکیهای گمشدهٔ راوی که در خاطراتی نوستالوژیک تجلی مییابد. آذرآیین نویسندهای مرگ اندیش است. کمتر داستانی را میتوان از او خواند که با مرگ و عزا در ارتباط نباشد. او در شهری پا گرفت و رشد کرد که مرگ اندیشی کم کم جزء خصوصیات ذاتی بسیاری از آدمهای آنجا شد. اما آنچه که نوشتههای او را جلوهای تازه میبخشد، سادگی و صداقتی است که با خود و خوانندهاش دارد. زبان او، زبان بومی جنوب است با لعابی از اضطراب و دل شوریدگی که به فُرمی ماندگار در کارهایش بدل شده است. داستان عقربها را زنده بگیر در کلّیت خود، آدمهای وامانده و فقر زدهای را نشان میدهد که گویی در لبهٔ پرتگاهی زندگی میکنند و هر روز از آن پرتگاه به درون درّه سقوط میکنند. اما هرگز نمیمیرند و دوباره به محلِ پرتگاهشان باز میگردند. آدمهای آذرآیین، به مرگ و انسانی که به مرگ خو گرفته است، میخندند. خندهٔ آنها تسکینی است بر زخمهای التیام نایافته اشان.
فلو میرود طرف تابوت. میایستد، پاهاش را از هم باز میکند، هفت تیرهاش را از زیر کش تنبانش میکشد بیرون و رو به تابوت قپونی نشانه میرود:
ــ ه… ه… هنزاب!
با چشمهای خیس اشک میخندیم. (ص ۳۲ کتاب)
در بخش فرجام داستان، که از زبان راوی دوم، همسر راویِ اول بازگو میشود؛ و شاید بتوان گفت مهمترین قسمت و نقطهٔ تعلیق داستان به آن بر میگردد، شیوهٔ بازگویی روایت، تصنعی و سرد و بیروح است. انگار این زن؛ (راوی)، همسر صفر نیست. و خیلی راحت و بیتفاوت از مرگ شوهرش صحبت میکند. بهر حال، هر داستان، باید به طریقی به پایان برسد. پایان هر داستان، شروعی دیگرگون، در ذهن خواننده است. «عقربها را زنده بگیر»، با همهٔ نگاهها و تاملات نقادانهای که دربارهٔ آن خواهد شد؛ در خاطرمان خواهد ماند. بیشتر از آن چیزی که باورهایمان به ما میگویند.
تیرماه ۱۳۹۰ـ داریوش احمدی
Comments