top of page

نظرات برخی از اهل کتاب بر کتاب وردی که بره‌ها می‌خوانند

آزاده

یه داستان چند وجهی از رضا قاسمی که نوع نثری که به کار گرفته شده فوق العاده جالبه وخود داستان که روایت جالبی داره همراه با رگه هایی از طنز. شاید بزرگ‌ترین مشکل این کتاب استفاده بیش از حد از کلمات رکیک باشه که تا حدودی اون رو ناخوشایند می‌کنه. فکر می‌کنم همه آدما تو زندگیشون دنبال ساختن اون سه تار بی‌نظیرن، حتی اگه گاهی به قیمت از دست دادن خیلی چیزا باشه !!

سامان

کاری به ارزش‌های ادبی و داستانی این رمان ندارم. می‌خواهم نکته‌ای را بیان کنم و آن این است که در تاریخ ادبیات داستانی ایران رمان (وردی که بره‌ها می‌خوانند) اولین رمان و (رضا قاسمی) اولین نویسنده‌ای است که به صورت Online این رمان را نوشت. 

البته یادم می‌آید که زمانی که این رمان بر روی اینترنت منتشر می‌شد نام دیگری داشت به نام “دیوانه و برج مونپارس” که بعداً این نام برای یک فصل از این کتاب انتخاب گردید.

آذرستان

من اشتباه کردم. رضا قاسمی شبیه هیچ کس نمی‌نویسد با این نثر تر و تمیز که معلوم است کلی برایش جان کنده. وردی که بره‌ها می‌خوانند را می‌گویم. شاید همنوایی داستان‌تر بود و عنصر روایتی‌اش قوی‌تر اما این کتاب عجب کتابی بود. خوشم آمد خیلی.

دوست داشتم می توانستم مثل قاسمی بنویسم. حسودیم شد.

محمد دامن زن

با سلام وعرض ارادت رمان بسیار زیبای بره‌ها راخواندم. یک نفس و دریک نشست. وغرق شدم درنئشگیی که مدتها بود ازمن گریزان بود.رفتم به رویاهای ناتمام خودم که دیدم ساعت‌هاست در داخل ماشین در خیابان‌های تهران می‌چرخم.صداقت نوشته دیوانه می‌کند آدم را و با وجود کلمات رکیک چه نوشته نجیبی است.به نجابت خود نویسنده.آخر رمان فوق‌العاده تکاندهنده است.بعنوان یک ایرنی ازدور دستانت را به گرمی می‌فشارم و برایت آرزوی ساختن چهلمین سه تارت رامی‌کنم. (ناچار از آن فعل معروف استفاده کردم)

محمد مهدی هاشمی

سلام جناب آقای قاسمی

داستان آشنایی من با کارهای شما خیلی جالب است. من داستان به قول خودم مدرن نمی‌خواندم. با یکی از دوستانم درباره بهترین رمان‌های ایرانی صحبت می‌کردیم. کتاب همنوایی را به من معرفی کرد و گفت که بهترین رمان تاریخ ایران است. خندیدم. گفت بخوان می‌فهمی. باورم نمی‌شد که به روزهایی برسم که این کتاب کنار تختم باشد و تا چندین صفحه از آن را نخوانم، خوابم نبرد. جدیدا لای آن را باز می‌کنم و از هر کجا که آمد تا آخرش را یک نفس می‌خوانم. بعضی از اوقات هم با آن فال می‌گیرم. می‌توانم برایتان حدودا کتاب را از حفظ بخوانم. وردی که بره‌ها می‌خوانند هم شاهکار است. خیلی طول کشید تا این کتاب را خواندم. چون در بعضی قسمت‌ها نمی‌توانستم جلوتر بروم. آنقدر مبهوت داستان می‌شدم که دوباره می‌خواندم و باز هم دوباره می‌خواندم. چاه بابل را هم خیلی دوست داشتم. حرف‌هایتان از دل بلند می‌شود و به دل می‌نشیند. شخصیت‌های داستان‌هایتان را انگار سال‌هاست می‌شناسم. خودم هستند ولی زیباتر. نمایشنامه‌هایتان را نیز دوست دارم. به غیر از ضحاک که آن را گیر نیاورده‌ام، بقیه را خوانده‌ام. فوق‌العاده‌اند. شما مغرورید ولی باید بیشتر از این مغرور باشید. شما اسطوره زنده برای من و خیلی از دوستانم هستید. به خاطر شما بود که من به کلاس سه تار رفتم. پیشرفتم خوب بوده است. خیلی زندگی‌ام زیباتر شده است. چند نقد و بررسی کوچک به کارهایتان کرده‌ام ولی وقتی خواستم این نامه را بفرستم، از فرستادن آنها پشیمان شدم. اگر بخواهیم در چیزی عیب پیدا کنیم همواره موفق می‌شویم. حاضر نیستم کسی را که در زندگی‌ام تاثیراتی گذاشته است که دید مرا به همه چیزها عوض کرده است، ناراحت کنم. حتی اگر این ناراحتی برای لحظاتی کوتاه باشد و حتی اگر به او برای کارهای بعدی‌اش کمک کند. فقط می‌توانم بگویم متشکرم.

فاضل

سلام آقای قاسمی

رمان وردی که بره‌ها می‌خوانند رو خواندم. از صبح تا شب. بی‌نظیر بود. قبلا هم رمان همنوائی رو خوانده بودم ولی وردی که بره‌ها می‌خوانند واقعا دیوانه کننده بود. از جان و دل بود که بر جان و دل نشست و اشک بر دیده نشاند. آری حقیقتا زندگی شال نیم متری هلناست که شکافته می‌شود و بافته می‌شود. گفته بودید نوشتن بین تغزل و طنز سخت است، الحق والانصاف که این سخت را به قلم توانایتان سهل کرده بودید با خون دل خوردن و نوشتن و با عرق ریزان روح. و چه خوب نقب زدید به اعماق دل و جان خوانندگانتان. فصل غرق شدن پروین تکانم داد و چه خوش نشسته بود شعر انتهای فصل که اشک را می‌نشاند به چشم. رفتنش برای همیشه، غم راوی را به جانم تزریق کرد. و چه جالب بودن دیدن راوی همسایگانش را پس از سال‌ها. که گویی هرچیز تصادفی ممکن است تصادفی نباشد، خواه تقدیر گیرش خواه خرافات. آقای قاسمی عزیز ممنون از زحماتتان. ممنون که بی‌چشمداشتی اینچنین روح‌های تشنه‌ی ادبیات را سیراب می‌کنید. به خدا مردیم و ذله شدیم از خواندن این شبه رمان‌ها از دیدن این همه ادعا و نبودن جوی لذت خواندن. ممنون که با خستگی روزانه نوشته بودید و مرارت سالیانه پیرایش و آرایش کرده بودید و حالا ما می‌توانیم به یک روز سر بکشیم این معجون میوه‌های کمیاب جنگل‌های ادبیات را، آن هم بی‌زحمت از خانه بیرون رفتن و خریدن کتاب. بمانید و بنویسید که به شما و کسانی چون شما نیازمندیم چون نیاز لب تشنه‌ای به کوزه‌ای آب گوارا در بیابان. فکرتان جوشان باد.

ندا شمس کیا

بالاخره رمان “وردی که بره‌ها می‌خوانند” را خواندم.لذت بردم جداً؛ لذتی غمناک، دلگیر، متشنّج و خاموش…

چند وقت پیش در یکی از میل‌هام درباره‌ی این رمان آنلاین خواندم، امّا خب فیلترشکن نداشتم و پیگیری هم نکردم البتّه؛ تا هفته‌ی پیش که به فیلترشکنی فیلترنشده(!) برخوردم و توانستم رمان را از سایت دوات دانلود کنم.

به طرز دردناکی دوست داشتنی بود؛ به طرز غمناکی نقب می‌زد به درون آدم:

خسته شده بودم از این هستی که شبیه شده بود به شال نیم متریِ هلنا. از این طرف شکافته می‌شد تا دوباره به همان شیوه بافته شود. با همان نخ‌ها؛ با همان رنگ‌ها.

و من خسته‌ام از درد و اندوهی که در همه‌ی ما ته نشین شده است وآنچنان می‌فرسایدمان که دیگر چیزی نمی‌ماند از روحی که در این قالب‌های تهی دمیده شده است و… هی تکرار می‌شود همه چیز…مثل شال نیم متری هلنا…

خسته ام…

خسته.

و مگر نه آنکه هر چیز غرامتی دارد؟ 

دست مریزاد رضاقاسمی عزیز و قلمت همیشه نویسا!

راجی

در لحظه‌ای از زندگی عاشق پدیده‌ای می‌شوی، حس می‌کنی که همه هستی‌ات درهمین پدیده خلاصه می‌شود و تو تمام گذشته‌ات، آینده‌ی نیامده‌ات را در همان لحظه تسلیم آن پدیده می‌کنی. می‌سوزی پای چیزی که عاشقش شده‌ای. نامی از تو در تاریخ و جغرافی نخواهد آمد. شاید روزی قصه نویسی در بخشی از یکی از قصه‌هاش، یا شاعری در یکی از شعرهاش، یادی از کسی بکند که در لحظه‌ای از زندگی‌اش، بی‌مهابا، گذشته و آینده‌اش را بخشیده است به یک نگاه، به یک کلمه، به یک حس که به کودک، جوان، دختر، یا مادری تعلق داشته است و او اتفاقی سر راه آن نگاه، کلام، احساس قرار گرفته است. اگر کمی دیرتر راه می‌افتاد، و یا زودتر، زندگی‌اش حد اقل در آن لحظه به باخت نمی‌رفت.

زمانش البته کوتاه نمی‌شود، ولی زمانه‌اش با آن پدیده، دگرگون می‌شود. مثل زن زائو، باید با آن کنار بیاید تا خلق، یا تکثیرش کند. و هر بار که تکثیرش می‌کند، مثل باری است که زمین می‌گذارد، و تا شکل گیری نطفه برای تکثیر بعدی کمی احساس سبکی و شادی می‌کند.

تمام بالا پائین رفتن‌هات، تمام گریزهای تعلیق سازت، تمام قطع‌هات از تداوم قصه، تمام سرک‌کشی‌های گاه‌گاهی‌ات به جزء جزء قصه، اصلن بگویم تمام قصه‌ات یک طرف، آن یکی دو صفحه قصه هلنا و بوغوس هم یک طرف.

در اکثر داستان‌ها همیشه حلقه‌هائی هست که بیشتر نویسندگان، ناگزیر، به راحتی از کنارش رد می‌شوند. به خود می‌گویند، در داستان من، این یک مورد فرعی است. قضیه‌اش نباید زیاد قصه را بپیچاند، نباید عمده شود و سایر موارد را در زیر بارش خفه کند. پس خود با دست خود این گونه روابط و موارد را خفه می‌کنند، می‌کشند، پنهان می‌کنند زیر اجزای دیگر تا زیاد ندرخشد. مثل کودک زیبا و با هوشی که مادر، برای از رونق نینداختن بقیه، در صنوق‌خانه پنهانش می‌کند. قصه هلنا و بوغوس شما از چنین جنسی است.

همزمان با فروکش کردن گردبادها، آرامش یافتن خاک، و نابود شدن خاشاک و سر در آوردن شکوفه‌های قصه، این خاطره، این راز، این شال، این تور عروسی، این محبت، این دوست داشتن، این عشق…

آنان زندگی‌شان را به خودشان باختند. کسی گول‌شان نزد، تا آن را از چنگ‌شان خارج کند، پای قماری آن را نباختند. آنان زندگی خود را به خودشان باختند، مقوله‌ایست… راجی

مینا

سلام،

نمی‌دونم به نقطه‌ای رسیدید که دیگه رمان خواندن جذابیت و ضرورتش را از دست داده باشه براتون؟ آدم احساس می‌کنه اونقدر زندگی کرده که تمام داستان‌ها فقط تکرار زندگی خودش است. در مورد نویسندگان ایرانی که متأسفانه بسیاریشان هنوز آنقدر در قیدوبندهای اخلاقی قراردارند که اصلأ قادر به انگشت گذاشتن برروی نقاط و روابط پیچیده‌ی انسانی نیستند. اگر هم اشاره‌ای به محدوده‌های ممنوعه بکنند، کار در همان سطح باقی می‌ماند. یک نویسنده‌ی خوب درست مثل یک روانکاو خوب اول باید این جسارت را پیدا کنه که به ته وتوی روح خودش، همونجاهائی که هرموقع نگاهش بهشون می‌افته از ترس چشماشو می‌بنده، راه پیدا کنه. خیلی‌ها جسارت اینکار رو ندارند وبه همین دلیل هم تعداد روانکاوها و نویسندگان بد خیلی بیشتر از روانکاوها و نویسندگان خوب هست.  نمی‌دونم چه جور وارد سایت شما شدم. فکر کنم از طریق سایت زوال… ولی چه جوری زوال رو کشف کردم؟… بهرحال… منی که اصلأ حوصله‌ی رمان خوانی رو ندارم نشستم و وردی که بره‌ها می‌خوانند رو با ولع خوندم. البته وردی که بره‌ها می‌خوانند برای من بیشتر یک شکلی از بیوگرافی بود تا رمان و فکر می‌کنم برای همین هم جذابیت بیشتری رو در من ایجاد کرد برای ماندن و خواندن… ومهمتر از همه جسارتی که برای نوشتن و بیان وقایع بدون اهمیت دادن به ارزش گذاری‌هایی که از طرف جماعت بیرونی ممکن است صورت گیرد از خودتون نشون دادید… گوشی تلفن را برداشتم و به دوستی که از بچه‌های همزمان شما در کارگاه نمایش بوده زنگ زدم واز رضا قاسمی ازش پرسیدم. می‌خواستم یه خورده شکل بدم به اون تصویر خیالیم از نویسنده‌ای که منو با رمان دوباره اشتی داد… در خیلی از حس و حالاتی که بیان شد در کتاب خودم رو می‌دیدم. و شاید بیشتر در این جمله: همه عمر از مسیر کج، همه راه‌ها از مسیر کج. 

آذر

سلام آقای قاسمی 

رمان وردی که بره ها می‌خوانند را خواندم. راستش را بخواهید در مقابل همنوائی شبانه، فقط می‌توانم بگویم بد نبود. باز میان این همه آثار کیلوئی دو زاری بازار کتاب برای خودش چیزی بود. من را بخاطر بی‌ادبی ببخشید (اگر بی‌ادبی کردم) اما می‌دانید قضیه چیست؟ من شب تا صبح را با خواندن می‌گذرانم. در یک جائی که اگر شانس بیاوری صبح تا غروبش چهار تا آدم ببینی. من هم که تازه سر صبح می‌خوابم. بعد دیگر از آدمیزاد خبری نیست. دل خوشم به سگ‌ها و شغال‌ها که گاهی چنان بی‌پروا می‌شوند که تا دم پنجره می‌آیند به قهقهه… دل خوشی که نه، تنها گزیرم کتاب است و خواندن. آنوقت دلم می‌خواهد شما هم با من سری به کتاب فروشی بزنید. نه که کتاب نباشد، اتفاقن هست. زیاد هم هست. تا دلتان بخواهد رمان و داستان کوتاه و شعر و ترجمه و الخ… بعد سرگیجه می‌گیرم که کدامشان را بخرم. کتاب فروشی‌های ایران هم که مثل آنجا نیست که مکانی باشد برای نشستن و خواندن و .  رخصتی تا لاآقل چند صفحه‌ای از کتاب را بخوانی و سبک سنگین کنی که چه. می‌دانید، دلم برای پولی که دادم نمی‌سوزد (گاهی البته بعضی جاها می‌سوزد) بیشتر دلم برای درخت‌هائی کباب می‌شود که بریده شده‌اند تا کاغذ شوند و این اراجیف رویشان چاپ شود. فکر می‌کنید در یک کتاب فروشی، چند کتاب بتوانید پیدا کنید که اگر نوشته نمی‌شدند دنیا چیزی کم داشت؟ بیچاره درخت‌ها…

همنوائی شبانه ارکسترهای چوبی را هنوز دوست دارم، هرچند خواندنش من را بسیار آزار داد اما هنوز معتقدم که یکی از بهترین رمان‌های ایرانی‌ست. وردی برای بره‌ها هنوز هم برای من همان رمان آن لاین است و البته من به شما مدیونم بابت هیجان خواندن یک رمان آن لاین اما همین…

دلم می‌خواست بیشتر می‌نوشتم. مثلن از کارگاه دستان نوسی که می‌روم و احوالت این کلاس. می‌ترسم که وقت خودم و شما را ضایع کنم .

به هر حال، خسته نباشید و ممنون که می‌نویسید .

برگرفته از سایت دوات رضا قاسمی

Comments


وردی که بره‌ها می‌خوانند

15,90€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

رضا قاسمی

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

bottom of page