top of page

مرده شور

داستان کوتاه، نوشته: نسرین مدنی

وعشق و میل و نفرت و دردم را در غربت شبانه قبرستان موشی به نام مرگ جویده است فروغ  

– من از کتونی‌های بند دار سفید بدم می‌آید.   – از چی خوشت می‌آید؟ – از “مرده شور قیافه‌ات را ببرد.” – بابایم می‌گوید: “از روزی من مرده شور شدم که اشتباهی در شناسنامه‌ام به جای مریدی نوشتند مردگی. اگر مریدی بودم شاید مرید درویش سر کوچه‌مان می‌شدم.”   ولی حالا هم راضی است. عوضش مرده شور خوبی شده است. وقتی درویش سر کوچه مرد، خیلی برای شستنش زحمت کشید. تمام چرک زیر پایش، لای گوشش و نافش و خلاصه تمام چرک سوراخ سنبه‌های تنش را گرفت. بابا به خم و چم هیکل آدم‌ها خوب آشناست مثل مامان. مامان بیشتر از خاله احساس مسئولیت دارد. خاله همیشه به مامان می‌گوید: “کی می‌میری خودم بشورمت و کفنت کنم تا همه کاره مرده شور خانه بشوم.”   بابا همیشه می‌گوید: “در هر کاری آدم باید خوبش باشد حتی مرده شوری.” مثل خودش که خوب می‌داند سوراخ ناف مرده چاق و لاله گوش شکسته کشتی گیر و انگشت‌های کپره بسته کارگر را چطور بشورد.

– ما اینجا راحتیم. چاه قبره اما جای خوبی برای ماست. بابا که هر شب با دوست‌های عمله‌اش دور منقل‌اند و حواسش به ما نیست. خانه هم کوچک است و تازه آنجا یکی ما را پیدا می‌کند. همین‌جا خوب است. – پستان‌هایت را دوست دارم راحیل. حتی اگر توی چاه قبر با هم بخوابیم یا توی رختخواب هیچ توفیری ندارد. جای خوبی را پیدا کردیم که هر شب با هم باشیم. قطعه پانزده ردیف بیست و هفت.   

– راحیل، چرا تنت همیشه سرد است، فقط وقتی می‌مالانمت گرم می‌شوی، بعدش دوباره سرد می‌شوی. – عوضش تو همیشه گرم و کثیفی. بوی عرقت آدم را اذیت می‌کند اما من همه اینها را دوست دارم. کاش می‌شد پوتین سربازی‌ات را ببرم خانه بشورم اما می‌ترسم خاله بفهمد و به مامان بگوید.   صادق لبش را به پستان راحیل چسباند و گفت: “پستان‌هایت را دوست دارم راحیل.”   آخر شب‌ها که صادق به قبرستان می‌رفت و با راحیل پنهانی به قطعه پانزده ردیف بیست و هفت می‌رفت، راحیل از همه چیز حرف می‌زد. وقتی صادق مست بغل خوابی بود راحیل مثل گل می‌شکفت و از هر دری حرف می‌زد. خیلی اوقات صادق خوابش می‌برد اما راحیل می‌گفت و می‌گفت تا دم دم‌های صبح که صادق به سربازخانه برمی‌گشت.  

– وقتی معلم ادبیات‌مان گریه کرد و گفت: “دخترم تو تصادف فوت کرد.” من خیلی ناراحت شدم. فکر کردم چه کاری می‌توانم برای معلم بکنم آخر خیلی دوستش داشتم. دیدم تمام کاری که می‌توانم بکنم این است که سفارشش را بکنم. مثل بقیه آدم‌ها که همیشه سفارش همدیگر را می‌کنند. گفتم: “خانم معلم، قول می‌دهم به مامانم سفارشش را بکنم که خوب بشورتش، خودم هم در مرده شوری‌اش کمک می‌کنم.” من حرف بدی نزدم اما معلم از پشت میز، خودش را به ته کلاس، به صندلی تکی‌ام رساند و کشیده محکمی خواباند تو گوشم. تا چند دقیقه گوشم زینگ زینگ می‌کرد.  

– بچه‌ها لقمه‌ای را که مامان برایم می‌گرفت و بهشان تعارف می‌کردم نمی‌خوردند. می‌گفتند:”تو و لقمه‌ات بوی مرده می‌دهید و نجس‌اید.” حالا خوب است که ما مرده شورها تمیزشان می‌کنیم و راهی آن دنیا می‌کنیم‌شان. می‌دانی صادق، به مامان می‌گویم: “بابا حمام دامادی می‌کند از مرده‌ها ما هم حمام عروسی. چون آن‌ها را تمیز، می‌فرستیم پیش خدا.” بابا می‌گوید: “مرده را باید یک جوری شست که دوست داری بشورنت.” می‌گوید: “معصیت دارد بد بشوری چون می‌روند محضر خدا و نجس باشند خدا غیضش می‌گیرد و شاید به خاطر همین آن‌ها را بفرستد جهنم.” – بابایت آدم وظیفه شناسی است.

– هیچ فکرش را کرده‌ای این چاهی که ما هر شب تویش می‌خوابیم مال چه مرده‌ای است؟   – نه. – مال یک مرده پولدار و چاق. چاقی‌اش برای ما خوب بود چون هر دویمان اینجا جا می‌شویم. او، این چاه را قبل از مردنش خرید و خودش چند بار خوابید این تو. هی گفت تنگ است خفه می‌شوم. هی گفت باریک است جا نمی‌شوم تا آخر آن چیزی شد که می‌خواست. مرد اما بچه‌هایش سر ارث و میراث دعوای‌شان شد و یادشان رفت بابای‌شان را دفن کنند. بیچاره هنوز تو سرد خانه است.  

از خاله پرسیدم چرا دندانت زرد است؟ گفت: “یک روز مال تو هم زرد می‌شود.”   گفتم: “نه، نه، من هر شب مسواک می‌زنم.” گفت: “مال مسواک نزدن نیست. بوی مرده‌ها که به آدم بخورد دندانش زرد و پوسیده می‌شود.” گفتم:” مرده‌ها بویشان ضرر نمی‌رساند. خیلی‌هاشان خوشبوند.”    

شوهرت می‌شوم راحیل. همین الان. ماه هم شاهد ماست. ببین قرصش چه کامل است. دارد به ما نگاه می‌کند. هی ماه، تو شاهد باش من در قطعه پانزده قبرستان ردیف بیست و هفت راحیل را به زنی گرفتم.

 – ببین نگذاشتی یک امشب را حال کنیم. آخر چقدر گریه؟ – صادق، صادق، افغانی بود. سیزده ساله. دو سال از من کوچک‌تر بود. چرا؟ چرا آخر بابایش کشتش؟ گردنش قشنگ بود و جای چاقو از این طرف گردن تا آن طرف را خط انداخته بود. تنش را بو کردم صادق، بوی سیب می‌داد. به مامان گفتم: “نیندازش تو حوض سنگی” گفتم: “با سنگ پا نشورش. بگذار با اشکم غسلش دهم. “صادق پستانش قد گردو بود. گردو. گوشم تیر کشید. وقتی به خودم آمدم تو رختخوابم بودم. مامان بالا سرم بود. گفت: “به هوش آمدی تخم جن. دختره سلیته با آن جیغ و فریاد مرده شور خانه را روی سرت گذاشتی. والا به خدا ما سر زا هم اینجور جیغ نزده بودیم.” صادق، صادق، افغانی بود پستان‌هایش هم گردویی. صادق، کاش تمام آدم‌ها را من دوباره می‌زاییدم. صادق با عصبانیت زیر شلواری و پیرهنش را پوشید و پوتینش را به دست گرفت و در حالی که از چاه قبر بیرون می‌آمد گفت: “مادرت راست می‌گوید، نباید اسم مرده دیوانه‌ای را رویت می‌گذاشت. تو هم مثل آن مرده، دیوانه‌ای راحیل.”

– شوهرت می‌شوم راحیل. همین الان. ماه هم شاهد ماست. ببین قرصش چه کامل است. دارد به ما نگاه می‌کند. هی ماه، تو شاهد باش من در قطعه پانزده قبرستان ردیف بیست و هفت راحیل را به زنی گرفتم. حالا هم چشمت را ببند می‌خواهم حال زن گرفتن را ببرم.   – صادق باید همان شب زنت می‌شدم که درد داشتم و تو دستت را گذاشتی روی خاک و گفتی : “الان اینجا خیس می‌شود. “پرسیدم از چی؟ گفتی: “از خون.”   

از خاله پرسیدم: وقتی عروسی کردی باز دندان‌هایت زرد بود؟ گفت: “نه اصلا.” گفتم: “ولی من می‌گویم زرد بود.” با غیض پرسید: چرا؟ گفتم: “آخر توی عکس‌های عروسیت اصلا نخندیدی حتی لبخند هم نزدی. چون دندان‌هایت زرد بوده است نخواستی توی عکس بیفتد تا مثلا یک روز من خیال کنم تو در عروسیت دندان‌های سفید داشتی.”

صادق گفت: “می‌خواهمت.” – چقدر؟ – قدر مردن.

یاد شعری افتادم. کتابش را از کتابخانه مدرسه امانت گرفته بودم “ما عشق‌مان را در غبار کوچه می‌خواندیم.” یادم است وقتی خواستم کتاب را پس بدهم معلم پرورشی‌مان گفت: “این زن فاسد است.” گفتم: “چرا شعرهایش که قشنگ است؟” اخم کرد و گفت: “به خاطر همین شعرهاست که می‌گویم فاسد است. “صادق من می‌گویم: “ما عشقمان را در تاریکی قبرستان یافتیم.” – نگفته بودی شاعر هم هستی! – آدم‌ها وقتی عاشق می‌شوند شاعر هم می‌شوند.

– مامان سینه بندی برای عروسیم خریده است. یک روز می‌بندم. – اما من که تو این تاریکی نمی‌توانم ببینم. – می‌توانی دستش بزنی و دم دم‌های صبح هم یک چیزهایی ببینی.

– تو ضد بارداری می‌خوری؟ – ضد بارداری چیه؟ – قرص است تا بچه دار نشوی. – وای بچه که خیلی خوب است. اما باید… راحیل دستش را روی شکم صادق سایید و…

– بچه ها با من دوست نمی‌شدند. هر جا می‌رفتم فرار می‌کردند تا مدیر مدرسه مامانم را خواست. پرونده‌ام را به مامان داد گفت: “ناچارم، بچه‌ها از مرده شور می‌ترسند. اولیا شکایت می‌کنند.” مامان، بنده خدا، خیلی اصرارش کرد که تو مدرسه نگهم دارد، خواست دست مدیر را ببوسد اما او دستش را پس کشید و پشت چادرش قایم کرد. آخر تصمیم گرفت، ته کلاس توی یک صندلی تکی بنشینم. یک روز زنگ تفریح مدیر چشمش به من افتاد. دستی کشید به مقنعه‌ام و گفت: “می‌دانم تو دختر خوبی هستی.” بعد رفت آبخوری بچه‌ها دستش را شست. خودم را به او رساندم. صدایش کردم. ترسید. برگشت. گفتم: “خانم به خدا من نجس نیستم. من نمازم را سر وقت می‌خوانم.” صادق گردنش را بوسید و مست گفت: “بوی سیب می‌دهی راحیل، بوی سیب.” راحیل زمزمه کرد: “من چنان پرم که روی صدایم نماز می‌خوانند”. شعر همان زن است که معلم پرورشی‌مان…

– تو حتی یک دوست هم نداشتی؟   – چرا داشتم. مشکی دوستم بود. – مشکی کی بود؟ – بهترین دوستم که کشتنش. حیف که نمی‌شد بشورمش. آخر چیزی از او نماند.    – چرا؟ – له‌اش کردند. توی گوشه حیاط مدرسه با هم دوست شدیم. لقمه‌ام را تعارفش کردم. کمی بو کشید. این ور و آن ور کرد تا خورد. شریک لقمه‌هایم بود. شاخ‌های بلند قشنگی داشت. وقتی می‌خواست تشکر کند شاخش را توی دهانش می‌گذاشت. ولی زیبا پیدایش شد وقتی که من و مشکی دوست جان جانی شدیم. نفهمیدم زیبا بالای سرم است. کتونی‌اش کتونی سفید بند دارش را گذاشت روی مشکی. کاش می‌شد غسلش داد. کاش می‌شد شستس اما زیبا کتونی‌اش را سایید زمین و چیزی از مشکی، دوستم، سوسکم نماند.   دوباره گوشم تیر کشید. دیدم تن له شده‌اش کف کتونی زیبا چسبیده بود. وقتی به خودم آمدم که مامان پرونده‌ام را کوبید تو سرم. مامان می‌گفت: “اگر نمی‌رسیدم مدرسه، مرده‌ها را هم بیدار می‌کردی.” گفتم: “زیبا مشکی را کشت و هیچ کس پرونده‌اش را زیر بغلش نگذاشت.” از آن به بعد نخواستم که به مدرسه بروم. قبرستان بهتر از مدرسه است مرده‌ها از زنده‌ها بهترند.

 – می‌گویند از مرده شور نباید دختر گرفت.  – اما تو گرفتی.  – چی؟  – مگر زنت نیستم. حالا که خدمتت تمام شد می‌خواهی زنت را ول کنی؟    – آخر زن گرفتن اینجوری نیست. باید تو محضر ثبت شود. عاقد صیغه را بخواند. شاهد بیاید.  – مگر ماه شاهد ما نبود؟  – آره، ولی…  – پس چرا مامان و خاله‌ام را گرفتند؟  – آخر بابایت هم مرده شور است و شوهر خاله‌ات هم عاشق خاله‌ات شد اما یک ماه بعد دق کرد و مرد. خودت برایم تعریف کردی؟  – تو عاشق من نیستی؟  – چرا ولی…  – اما من عاشقتم. می‌زنی زیرش که زنت بودم؟  – نه. فکر کن معشوقت بودم.

آخرین بار راحیل سرباز را زیر نور ماه دید. سر تا پایش را برانداز کرد سرباز، کتونی بند دار سفید پایش بود.   آن شب راحیل سینه بندی بسته بود که مادر برای عروسی‌اش خریده بود اما صادق گفت که تو تاریکی نمی‌شود دید.

دوید دوید و خود را به خانه رساند. گوشش تیر می‌کشید. مادر را دید که کنار پدر دراز کشیده است. گفت: “مامان بیدار شو. بیدار شو.” مادر خواب آلود بیدارشد. “چه مرگته؟”    – مامان قرص ضد بارداری می‌خواهم.   دیگر صداها را نمی‌شنید. چشم‌ها تنها چشم‌ها می‌دید که پدر مثل فنر از جا پرید. موی او را کشید و سرش را به دیوار کوبید. دیوار خونی شد. پدر به آشپزخانه رفت.

در ستونی کوچک از حوادث روزنامه‌ای دسته سوم چهارم خواندم: “دختر خانواده‌ای مرده شور که جنینی دو ماهه در شکم داشت، به دست پدرش سر بریده شد. مادر این دختر پانزده ساله در دم سکته کرد و پدر این دختر متواری است.”

زن جیغ می‌زد مرده شورتان را ببرد آن سنگ پا را به من بدهید و رو به جسد عریان گفت: “تخم حرام، گذاشتی بچه حرام تو شکمت بکارند. پوستت را می‌کنم.” شیار عمیق آن گردن باریک، آدم را یاد طوقی‌های پشت بام‌های قدیمی تهران می‌انداخت.

دختری در گوری گمنام دفن شد که نوک پستانش در اثر مالش سنگ‌پای مرده شور کنده شده بود. شاید اگر زنده بود می‌گفت: “خاله اثر انگشت صادق روی پستانم با سنگ‌پا پاک نمی‌شود.” شاید اما راحیل دیگر زنده نبود.

راحیل به اندازه یک ستون کوچک در حوادث روزنامه‌ای دسته سوم چهارم شاید حرف داشت.

Comentários


هفت داستان ۱۳۹۱

نشر ناکجا

0,00€

614034_103e8f4ab0ae4536a38b319d3eb437ed~

محصولات جدید

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

Image-empty-state_edited.png
نشر چشمه

9.9$

bottom of page