مهدی پاکنهاد | یادداشتی بر ذوزنقه تجریش نوشته مهدی رستمپور
1- ذوزنقه تجریش، داستان کلمات است. کلماتی که از زبالهها متولد میشوند. زبالهها، شخصیتهای جهانی هستند که میدان تجریش و محلههای اطراف آن، مرکز آن را تشکیل میدهند. از این شخصیتها کلمات بیرون میآیند و با روایت مردی که خالق این جهان است، به متن تبدیل میشوند.
2- ذوزنقه تجریش، رمانی پهنشده بر روی جغرافیاست. صفحات پر است از نام محلات شهری. از تجریش و ونک و ولیعصر گرفته تا کامرانیه و محمودیه و قلهک و شمیران و ولنجک و غیره. این جغرافیا، اگرچه جغرافیای مشهور و شناختهشده مناطق شمالی شهر تهران را نشان میدهد، اما در واقع جغرافیای نویسنده است که از قضا هیچ نشانی از آن محلههایی که تهرانیهای خوشنشین شمالشهر میشناسند ندارد، این جغرافیا «تجربی است، توضیحدادنی نیست» جغرافیایی است که محلههایش با نوع محتوای زبالههای نوشتاریشان بازشناسی میشوند: ولنجک وطن زبالههای شعر است؛ سطلهایش سرشار از کاغذهای شعر نوشته. در قیاس با زبالههای نوشتاریِ بقیهی محلههای شمیرانات، هیچجا اندازه زعفرانیه زبالهی فلسفی ندارد. جغرافیا راستکار دارآبادیهاست، روزنامههای باطله بیشتر از همه متعلق به محمودیه است. براده متن نیز در زبالههای کامرانیه یافت میشوند؛ اعم از متون متلاشی و جملات ناقص. مجلات سرگرمی و هفتهنامهها در قلهک، و زرگنده، مرکز مطالب سینمایی. اما اوینیها زبالههای تاریخی تولید میکنند و سطلهای زباله قیطریه، مامن امن نامههای عاشقانه.
3- نویسندهای که خالق جهان ذوزنقهای است، خودش این گونه توصیف میشود: «نویسنده میدانی؛ با نمایی داغان؛ که بساط نوشتن را پهن کرده در پشت سطل زباله گوشهای از میدان تجریش»؛ نویسندهای که کارش گردآوری و بازیافتِ نوشتههای دور ریخته شده ساکنین تجریش و حومه است و لابلای آَشغالها و زبالههای مردم شهر، دنبال واژه میگردد. کلمات ناب را بو میکشد تا بعد روی تخت آزمایشگاهش که از کاغذهای مچاله، نمور، پاره و جویده تشکیل شده، جراحیشان کند و جداسازی و تشریح، تا نهایتا باز در تولدی دیگر، بازآفرینیشان کند. کلمات اینگونه در دستان نویسنده با سرب مذاب قلم در هم داغ میشوند؛ و واژهها به دنیا میآیند. نویسنده از هندسه ناموزون جهانش، بار کلماتی که از زباله مردمانش تحویل گرفته به رگهایش میکشد، تا از جوهر باقیمانده دستش، یک روایت تازه بیرون بیاید.
4- اینچنین است که روایت «ذوزنقه تجریش» شکل میگیرد. مردی که محلههای شهر را گز میکند و در سطلهای زباله سرک میکشد و آشغالهای دم در خانهها را به هم میریزد و نایلونهای کثیف را پاره میکند تا بلکه بتواند از میان چیزهایی که به دستش میرسد، متن بیرون بکشد. کلمهها و واژه های ارزشمند و ماندگار را بیابد و نگه دارد. آنوقت است که بازمیگردد و نبش میدان ذوزنقهای تجریش، کنار سطل زباله محبوبش مینشیند و دست بکار خلق کلمات و جملات تازه میشود. غنائمی که به چنگ آورده را بازخوانی و بازگشایی و بازپروری میکند و سپس کلمات بازسازی شدهاش را به زهری از تلخند میآمیزد. نویسنده زبالهگرد، تنها واژگان خاصی را جستجو میکند، کلمات هر کدام در جهان مثالی و منحصربهفردشان، معنایی یگانه دارند که البته ربطی به آن معنای مالوف و آشنای کلام عابران ندارد. نویسنده زبالهگرد داستان، گاهی سرش را بلند میکند و رد عابرانی که میگذرند را میگیرد تا تنها تقاضایی که در تمام داستان از او میشنویم را تکرار کند: «آقا خودکار داری؟» و با اولین ابزار نوشتنی که گیر میآورد شروع میکند به نوشتن.
نوشتن، نوشتن و باز نوشتن.
نوشتن مرضی است برای آنها که دچارش میشوند، شبیه یک قانون نانوشته «وقتی دست به خارخارک بیافتد، اما نویسنده ننویسد، خون در رگهایش لخته میشود و با افت حرارت به نقطه انجماد میرسد تا از سرما مورمور بزند» اما کافیست دست شروع به نوشتن کند، آنوقت «انگار نفسی که میکشم از نیتروژن و اکسیژن نیست. هوای دیگری است، مخلوطی از گازهای دیگر. تکههای بزرگی از اضطرابم را خرد میکند، چنین هوایی، هرگز موقع ننوشتن نمیآید سراغ تومورهای اضطرابم.»
نویسنده مینویسد؛ بیآنکه منطق و قالب و طرح و ایده از پیش تعیینشدهای داشته باشد، درست مثل جریان حیات شهری که در دل آن زندگی میکند؛ جریانی که میگذرد و در حرکتش، هیچ نشانی از هدف و برنامه و قاعده نیست. شاید به همین دلیل است که مضمون نوشتههای نویسنده را نوشتههای آدمهای دیگر میسازد. گویا نویسنده شارحی است بر آثاری که آدمهای شهر خلق میکنند، گویی او تنها نظارهگر است، راوی است، راویای که آنچه میبیند و میخواند را، صادقانه و بیپروا، روایت میکند. راویای که مواد خام روایتش را زندگی آدمهای دیگر این شهر، آدمهای محلات ذوزنقهای که در آن شب و روز را میگذراند، میسازد. این ذوزنقه، قلب تپینده شهر است. همهجای شهر ، بر اساس معیار ذوزنقه است که تعیین میشود. «از همین ذوزنقه است که زعفرانیه، اوین، ولنجک، محمودیه، درکه، پسیان و خیابان پیراسته همگی دست راست قرار دارند… اصلا هیچ منطقهای به سمت چپ نمیرسد و سرتاسر جغرافیای تهران میشود راست. حتی مثلث ونک و لوزی ولیعصر هم باید سهم دست راست باشد؟ دست راست را سرویس!»
نویسنده مینویسد؛ بیآنکه منطق و قالب و طرح و ایده از پیش تعیینشدهای داشته باشد، درست مثل جریان حیات شهری که در دل آن زندگی میکند؛ جریانی که میگذرد و در حرکتش، هیچ نشانی از هدف و برنامه و قاعده نیست. شاید به همین دلیل است که مضمون نوشتههای نویسنده را نوشتههای آدمهای دیگر میسازد. گویا نویسنده شارحی است بر آثاری که آدمهای شهر خلق میکنند، گویی او تنها نظارهگر است، راوی است، راویای که آنچه میبیند و میخواند را، صادقانه و بیپروا، روایت میکند.
5- آدمهای ذوزنقه هر کدام سرگذشت و روایتی دارند برای خودشان. شخصیتهای آقای نویسنده، میآیند و میروند. از همان ابتداست که با پشه میغمیغا آشنا میشویم که تنها دود سمی چوبهای درختان دهکده کوئیل بولاغ حریف نیش کشندهاش میشود. آدمهای ذوزنقه گویی همهشان به نحوی طعم کشنده نیش میغمیغا را چشیدهاند. همهشان خشکیده و بیمار و چرک و آشفتهاند. آدمهای این ذوزنقه، در هر مرحلهای از حیاتشان که روایت میشوند، بطالت و اضمحلال و شکست را تجربه میکنند. فرقی هم نمیکند که صحبت از آن بچهای باشد که در کلاسبندی سوم ابتدایی وقتی دستهایش را پیاله کرده زیر شیر آب، تصمیم میگیرد به جای خلبان شدن، نویسنده شود، یا آن عاشقی که در تب سوزناک خیانت معشوق آخرین نامهاش را مینویسد، یا آن سرباز فراری که به خاطر فرار از صلح، از پادگان میگریزد و در دل سرمای کشنده بیابانهای مرزی، خون گرم کبوتر صحرایی را به نیش میکشد. کیومرز کنترلچی سینما، اگرچه در فصل ابتدایی حضورش در داستان، با جیبی پرپول، به سراغ بزرگترین عشق زندگیاش، آن دوج هشت سیلندر آمریکایی میرود و در اوج لذت مالکیت بر این غول چهارچرخ، همانجا پشت فرمان انزال میشود، اما طولی نمیکشد که او را در حال پس دادن دوج و جدا شدنش از سینما میبینیم. کیومرز دوجباز، «ککباز» میشود، و دوجش را در توهم نشئگی کوکائین به پرواز درمیآورد.
نیش میغمیغا همچون تقدیر چارهناپذیر آدمهای داستان، بر بدن همه فرود میآید. پدر راوی که با برپایی تندرآسای حجله اجباری در وسط باغ، همسر آیندهاش را با تجاوز مال خود میکند. در اینجا و در تجاوز پدر به مادر زیر آفتاب جهنمی کوئیل بولاغ و کنار درخت سیب هم، نیشهای کشنده میغمیغا را میبینیم، راوی که نطفهاش در هوسناکی گناه نخستین در آن باغ عدن بسته شده، داغ زخم میغمیغاهای سیخ دندان را تا سالها بعد در مغز و ذهنش احساس میکند.
این چنین است که آدمهای ذوزنقه، با نشان میغمیغا، به صحن هستی پا میگذارند. شخصیتهای اخته و ناقص، در جهانی اخته و ناقص که حتا شعرش بینقطه است و ریاضیاتش بدون صفر. زبالهها که در همهجای داستان ریختهشده در جان و کلام و رفتار آدمها هم دیده میشود. جملات شخصیتها سرشار از جملات پارهپاره و نیمبند و کلمات هرزه است. فضاها پر است از دود و کثافت و ادرار و نعش و بوی تعفن. آدمها دائما به نحوی در حال خودارضائی، یا تخیلات سادیستیاند، کثیفی ظاهری و چرک و بیماری و استفراغ جزء ثابت توصیف شخصیتهاست. و اینها همه، در جهان ذوزنقه، هر روز و هر لحظه بازتولید میشود.
6- روایت نویسنده از تکههای پراکنده و تصادفی نوشتههایی که در زبالهها مییابد، با روایتهایی از شخصیتهای خلق شده خود نویسنده، همراه میشود و علیرغم پراکندگی ظاهری زنجیره روایت، نوعی هماهنگی و منطق درونی را شکل میدهد که در نهایت همچون پازل تکمیل شدهای، جهان داستان و آدمهایش را زنده و کامل میکند. این منطق درونی جهان داستان، در همسانسازی و این همانی شخصیت راوی و شخصیت ذوزنقه (جهان داستانی) نمود پیدا میکند؛ به طوری که نویسنده و ذوزنقهای که از آن مینویسد، در نهایت یکی میشوند و به یگانگی در متن و محتوا میرسند.
7- آنچه از ماحصل همه گشتوگذارهای شبانه و صبحانه در محلات، بر سردر سطلهای زباله، حاشیه جویهای آب، گزکردن اضلاع ذوزنقه تجریش و پارهکردن کیسهها و سرریز کردن آشغالهای پر شده و خلاصه مجموع کاغذها و نوشتهها و کتابچهها و روزنامههای کشفشده و بیرونکشیدهشده و جمعآوری شده از دل 12 میلیون تن زباله کلانشهر بیرون میآید، یک مجموعه ناهماهنگ، نامنظم، بیقاعده، فرسوده و عقیم از نوشتههاست. نوشتههایی که دستی که نوشتن را یاد گرفته، با قلمهایی عاریهای و گاها بیجوهر و خراب، آنها را کنار هم میچیند. میچیند و بازخوانی میکند تا روایتی را بسازد، روایتی که محصول زبالههای ساختهشده از زندگی عابران است، عابران این محلات، محلات این شهر، شهری که عابرانش هر روز آشغالهای زندگیشان را به نویسنده زبالهگردی میسپارند تا از دل آنها، با ملاحظه و محاسبه و مطالعهای دقیق، کلمات را بیرون بکشد و به این ترتیب، روایت این شهر را بازآفرینی کند.
به این ترتیب، روایت آقای نویسنده با روایت شهر یکی میشود. روایت نطفه بستهشده در وسط باغ سیب و پسر عاشق نوشتن و سرباز فرارکرده از پادگان و جوان کنترلچی سینما و دوج باز عاشق و معتاد هروئینی و پیرمرد نویسنده زبالهگرد (که گویی پلانهای مختلفی از زندگی خود راویاند)، همه با هم گره میخورد در سرنوشت کلمات برخاسته از شمیرانات و زعفرانیه و ولنجک و دارآباد و محمودیه و کامرانیه و خلاصه، ذوزنقه کلانشهر. شهر و مرد راوی در هم یکی میشوند، و نیز سرنوشتشان، که حتی روشن نیست این جمله پایانی داستان، روایت کدامشان است؛ مرد، یا شهر مرد: «میغمیغاها توی رگهایم (بخوانید محلههایم) خونگساری میکنند.»
این شهر که میدانش ذوزنقه است، زبالههایش مدفن فلسفه و هنر است، شعرش آغشته به کاندوم و منی است، نورانیترین روشناییاش که از همهجا دیدنی است منارههای گورستان است، و عابرانش تنها وقتی میایستند و به سمتت میآیند که بخواهند بپرسند: «توالت کجاست؟»؛ در چنین شهری نویسنده، عزیزترین و زیباترین کلماتش را در سطلهای زباله خواهد یافت.
برگرفته از مجله انگار
Comments