فرزاد حسنی – نگاهی به زندگی سیاوش کسرایی
«من آن ابرم كه میآیم ز دریا
روانم در به در صحرا به صحرا
نشان كشتزار تشنهای كو
كه بارانم كه بارانم سراپا»
سیاوش کسرایی شاعر بزرگی است که تیر نجات ایران در جان آرش نهاد، در غربت چشم از جهان فروبست، درهمان ماه که به دنیا آمده بود: اسفند ماه.
«هنر روز» در شماره ویژه نوروز، پرونده ویژهای را به زندگی و شعر شاعر بزرگ امید اختصاص داده است.
دیدار، این شماره پیشدرآمدی است بر آن ویژهنامه به بهانه زاد روز تولد شاعر حماسه و عشق.
سیاوش کسرایی متولد اسفند ۱۳۰۵ در اصفهان است. سن زیادی نداشت که به همراه خانواده به تهران آمد. دوره دبیرستان را در دارالفنون گذراند و به دانشکده حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران رفت. در دوران تحصیل با بسیاری از شخصیتهای مهم سیاسی و اجتماعی از جمله داریوش فروهر، داریوش همایون، دکترعبدالمجید مجیدی و دکتر باقرعالیخانی همدوره شد.
سیاوش کسرایی از نسل اول شاعران رهرو نیما و از جمله جوانانی بود که در دهه ۲۰ به حلقه نیما راه یافتند. او در میان نخستین پیروان نیما که عبارت بودند از منوچهر شیبانی، فریدون توللی، اسماعیل شاهرودی، هوشنگ ابتهاج و مهدی اخوان ثالث، به پایدارترین و وفادارترین فرد شهرت دارد. مرتضی کیوان، هوشنگ ابتهاج و سیاوش کسرائی هر سه از آموختگان مکتب نیما بودند.
سالهای پس از کودتای 28 مرداد تا انقلاب بهمن ۵۷، سالهای تحمیل انزوا به کسرایی توسط رژیم شاه بود، گرچه او درهمین دوران حماسه آرش کمانگیر را ساخت و در آغاز دهه ۱۳۵۰ درباره جنبش چریکی و در غم از کف رفتن شورهای انقلابی در خیابانها و خانههای تیمی اشعاری ساخت که تحت عنوان «به سرخی آتش به طعم دود» منتشر شد.
کسرایی از کوشندگان کانون نویسندگان ایران بود و در کانون از همراهان جدا نشدنی زندهیاد بهآذین. در دوران انقلاب، کسرایی را میتوان یگانه شاعر لحظه لحظههای انقلاب دانست. مجموعه شعرهای این دوران او خود تاریخ انقلاب به شعر است. میدان ژاله و تظاهرات تاسوعا و عاشورای سال ۵۷، الهام بخش دو شعر بلند کسرایی در همین ارتباط است. او هم در میدان ژاله بود و فاجعه کشتار مردم را به چشم دید و هم در راهپیمائی تاسوعا و عاشورا میدان فوزیه سابق و امام حسین کنونی را تا میدان آزادی پا به پای مردم طی کرد و طرح شعر این راهپیمائی را از حوالی پل چوبی در خیابان انقلاب ریخت.
سیاوش کسرایی بعد از یورش دوم به حزب توده در بهار، ۱۳۶۲ مدتی مخفیانه زندگی کرد. سرانجام به کمک همسرش و به همراه خانواده از طریق بلوچستان از ایران خارج شد و به افغانستان رفت و چند سالی در این کشور اقامت کرد.
سیاوش پیش از عبور از مرز ایران و در آستانه رود هیرمند آخرین شعری را که قبل از ترک ایران سروده با عنوان «شب بیداری» را به دوستی سپرد:
«نازنین، صبح بپا خاسته را
با تو آغازیدن!
با تو از پخش و پریشانی دلها گفتن.
از دهانت سخن سوختگان بشنیدن.
راه رفتن با تو!
غمگسارانه نشستن با تو
چای در خلوت خاموش دو جان، نوشیدن.
گفتنیها را نا گفته نهادن بر لب
نکتهها زیر نگه پوشیدن.
آسمان تا که نبیند غم چشمان ترا
پرده بر پنجرهها افکندن.
در کنارت ماندن.
در کنارت ماندن.
روز را با تو بشام آوردن.
شب بیداری و دلداری را
با تو پایان بردن!»
کسرایی در طول اقامت در افغانستان به فعالیتهای ادبی و دیدار با شعرا و نویسندگان افغان مشغول بود و تلاش میکرد شرایط دشوار زندگی در غربت را آسان کند.
به دنبال اخذ پذیرش دانشجویی دو فرزندش و رهسپاری آنها به سوی مسکو و دشواری شرایط زندگی در افغانستان سیاوش کسرایی نیز به همراه همسرش به مسکو رفت. او از «نسل چهارم» و از آخرین نسل مهاجران ایرانی به اتحاد جماهیر شوروی بود. زندگی در شوروی آن زمان با دشواریهای بسیاری همراه بود. سیاوش تجربه درونی و رنج روحی خود را در سالهای زندگی در شوروی و مسکو در سروده دلم هوای آفتاب میکند وصف کرده است.
سیاوش کسرایی نیز در سالهای زندگی در شوروی مدتهای زیادی افسرده زیست و حتی در مقطعی دو ساله موفق نشد دست به قلم ببرد و شعری خلق کند.
اما آنچه که سرنوشت و زندگی این نسل را دگرگون کرد، تحولاتی بود که با روی کار آمدن گورباچف، آغاز شد.
سیاوش کسرایی یکی از افراد «آخرین نسل» دو سال پیش از مرگ، در قلب مسکو از دریچه به بیرون نگاه کرد و تجربه درونی و رنج روحی خود را در سروده «دلم هوای آفتاب میکند» به یادگار گذاشت.
ملال ابرها و آسمان بسته و اتاق سرد
تمام روزهای ماه را
فسرده مینماید و خراب میکند
و من به یادت ای دیار روشنی کنار این دریچهها
دلم هوای آفتاب میکند
خوشا به آب و آسمان آبیات
به کوههای سربلند
به دشتهای پر شقایقت به درههای سایهدار
و مردمان سختکوش توده کرده رنج روی رنج
زمین پیر پایدار
هوای توست در سرم
اگر چه این سمند عمر زیر ران ناتوان من
به سوی دیگری شتاب میکند
نه آشنا نه همدمی
نه شانهای ز دوستی که سر نهی بر آن دمی
تویی و رنج و بیم تو
تویی و بیپناهی عظیم تو
نه شهر و باغ و رود و منظرش
نه خانهها و کوچهها نه راه آشناست
نه این زبان گفتگو زبان دلپذیر ماست
تو و هزار درد بیدوا
تو و هزار حرف بیجواب
کجا روی؟ به هر که رو کنی تو را جواب میکند
چراغ مرد خسته را
کسی نمیفروزد از حضور خویش
کسش به نام و نامه و پیام
نوازشی نمیدهد
اگر چه اشک نیم شب
گهی ثواب میکند
نشستهام به بزم دوستان و سرخوشم
بگو بخند و شعر و نقل و آفرین و نوش
سخن به هر کلام وشیوهای ز عهد و از یگانگی است
به دوستی، سخن ز جاودانگیست
امان ز شبرو خیال
امان
چهها که با من این شکسته خواب میکند
سیاوش شعر ایران، بعد از مهاجرت همسرش به اتریش و فروپاشی شوروی به این کشور رفت رود و مدت کوتاهی بعد از ورود و اقامت در این کشور در ۶۹ سالگی پس از عمل جراحی قلب و ابتلا به ذاتالریه در وین، پایتخت اتریش درگذشت و در بخش هنرمندان آرامگاه مرکزی شهر وین به خاک سپرده شد.
مزار سیاوش میعادگاه دوستداران اوست.
همسرش مهری، سالهای سال است که به طور مرتب به مزار سیاوش در وین سر میزند: «سالهای اول هر هفته یک بار و در این سالها هر دو هفته یک بار مرتب به مزار سیاوش سر میزنم و با او صحبت میکنم. در مورد فرزندان سیاوش و حال و احوالشان با او سخن میگویم. گاه صحبتهایم با گله و شکایت همراه است و گاه با شوخی و خبر رساندن از احوال کسانی که سیاوش دوستشان داشت. اغلب درمزار سیاوش نوشتهها و یاداشتهایی از دوستدارانش را مییابم برای در امان ماندن از برف و باران در یک پاکت پلاستیکی گذاشته شدهاند و در آنها برایش یادداشتها و شعر نوشتهاند.»
برگرفته از روزآنلاین
Comentarios