يافتن پاسخی مناسب برای اين پرسش که چرا «پيکرِ زن به ميدانِ نبرد تبديل میشود؟» کار بسيار دشوار، و ارائهی پاسخی قطعی و ترديدناپذير ناممکن است. دشواری دستيابی به پاسخ دقيق و متعين، از يکسو به محدوديتهای زبان برمیگردد که هنگامِ وقوع چنين فاجعههایی تقريبا بیمعنا میگردد، از ديگر سو به سرشتِ عاطفی-اخلاقی اين موضوع که يادآوری آن ملازم «رنج» و «عذاب» است و هرگونه دقت و تامل تئوريک را اگر نگوييم ناممکن، دشوار میسازد. نفسِ تامل در بابِ فاجعههای اخلاقی، نوعی شکنجه است و تنبيه و عذابروحی؛ به همين سبب اغلب برای فرار از عذاب ناشی از يادآوری فاجعهها، آنها را ناديده گرفته و به ضميرِ ناخودآگاه میرانند.
بيان اين «فاجعه اخلاقی اعظم»، يعنی بدل شدن پيکرِ زن، آخرينِ حريمِ اخلاقی يک جامعه، به ميدان نبرد و تاويل و تحويل آن به مفاهيم زبانی آسان نيست. درست آن زمان که میخواهيم در باره آن سخن بگوييم از ما غايب میشود، اما لحظه سکوت و در آن هنگام که لب فرو میبنديم، به حيث «سکوتِ گويا»، يک نوع گفتارِدرونی و در حقيقت صدای وجدان در جانِ ما هستی میيابد. چهره همواره ظاهر و پنهان، همواره غايب و حاضر اين موضوع، موجب میگردد که دستِکم به مثابه يک موضوع نظری، کمتر مورد توجه قرار گيرد. اساسا بداهت و آشکارگی اين موضوع موجبِ خفای آن شده و به همين سبب يک نوع «سکوتِ مضاعف» را در اين مورد شاهديم. البته بهيادآوردن اين موضوع برای قربانيان «زخم» و «رویدادِ تروماتيک» نيز هست؛ زخمی که قربانيان از يادآوری آن سرباز زده و به حيطه ناخودآگاه میرانندش. يادآوردن آن انداختنِ نمکِ شور است بر زخمِ هميشهتازه تجاوز. اما اين موضوع در کليت خود، برای هرکسی با رنج و عذاب همراه است و به همين خاطر حتی تفکر و تاريخ که در واقع رسالتِ اخلاقی آن بازتابِ رنج قربانيان است، در اين باره سکوت میکند و از به يادآوردنِ آن ابا میورزد.
ويسنیيک کوشش میکند، اين موضوع را با ميانجی روايتِهنری و به صورت مشخص «بيانِنمايشی» همرسانی نمايد. روايت او از اين موضوع يک روايت دراماتيک است؛ اما قطعِ نظر از برخی ضعفهايی که ويژگی ذاتی هر روايت است، ـزيرا امرواقع، به ويژه امرواقع فاجعهبار در قالب تنگ و محدود «روايت» نمیگنجدـ، ساحتهای فلسفی-اخلاقی، به ويژه بعد روانکاوانه کارِ او (که از زبانِ شخصيتِ روانکاوی به نام “کيت” روايت میشود) پيچيدهتر از آن است که بتوان اين اثر را در حد يک درامِ ساده فروکاست.
ويسنیيک واژههای تخصصی را در «پيکربندیروايی» اين درام گنجانده؛ از «روانرنجورینژادی»، «لبيدوی ملیگرايی» و «نارسيسيسمِ نژادِ اکثريت» میگويد؛ از «دنيای سرشار از خشونتِ ملیگرايانه»؛ «ساديسمِ نژادی»، «غريزه مرگ»، «رواننژندی ملیگرايی» و ديگر اصطلاحات و مفاهيمِ تخصصی که از حيثِ نظری تجاوز به زنان در وضعيتِ جنگ را بيشتر قابل فهم میسازد. صحنه نخست با يادداشتهای روزانه زنِ روانشناسی به نام «کيت» آغاز میگردد که «او به عنوان روانشناس، برای گروههای جستوجوگر جسد» به بوسنی اعزام شده است. کيت، فارغالتحصيلِ دانشگاه هاروارد است؛ متخصص جنونِ وسواسی و روانکاوی. در تزِ دکترايش حدود هفتصد و هفتاد صفحه در بارهی «فرويد» و «مفاهيمِ نارسيسمِ ابتدايیاش» نوشه است. بدون شک ويسنیيک برآن است با اين «شخصيتسازی» ابعادِ نظری اين موضوع را قابل فهم سازد. کيت شخصيتِ ساده و معمولی نيست، روانشناسِ خبره و پژوهشگرِ زيرک و به تعبير خودش «گورکَنِ بالفطره»ای است که در ميان جسدهای مرده، زندگی را جستوجو میکند و در سکوتِ «دورا» تصويرِ دهشتناکی را که نه تنها دورا، بلکه بیشمار افراد را يا میخورد و يا از خود میراند. کيت به عنوان يک پژوهشگر، فرضيههايی را برای فهمِ منطقِ تجاوز به زنان برمیسازد. از نظر او اصل تجاوز بديهی است و «در جنگ ميان نژادها، پيکرِ زن ميدان نبرد میشود. ما اين پديده را در اواخرِ قرن بيستم در اروپا مشاهده کرديم. آلتِ جنگجوی جديد همچون تيغِ شمشير شواليهی عصرقديم که با خونِ دشمن آميخته میشد، امروز در شيونِ زنهای تجاوز شده فرو میرود(صحنة نخست).» بنابراين موضوعِ پژوهشِ کيت، «چرايی» و ايضاحِ منطق اين امر «مشاهدهشده» است، نه صرفاً توصيف و روايتِ آن.
آيا کيت همان دوراست، دورايی که «پيکرش» توسط سربازان فتح شده است؟ آيا کيت ايرلندی است و پيش از آنکه «پيکرش به ميدانِ نبرد» بدل گردد، بر فراز خيزابههای امواج بیپايان اقيانوس آرام بر کشتیای سوار شد و خودش را به آمريکا رساند؟ کيت هيچ نيست: «کيت، يعنی هيچی؛ يعنی Nothing)»در اينجاست که کيت در موضوع پژوهش خويش کاملا استحاله میيابد، به دورا، به امر مطلق، به حستاريخی، به انترناسيوناليستی که همه عشقش را به اطرافيانش میبخشد، به کسی که همه دينا را با فلسفه «اما» قضاوت میکند؛ «اما»ی فاصلهساز: خوب است «اما» از نژادِ من نيست، پس بايد نابود گردد؛ «اما»ی پيوند دهنده: بد است، «اما» همنژاد و همخون من است، پس بايد از او دفاع کرد؛ «امّا واژه کليدی مردِ سرزمينِ بالکان است، آيينه تفکرِ او؛ آن پلهيی که ]مرد بالکان[ با آن از سطحِ تفکرِ سطحی به سوی استدلالِ ظريف صعود میکند.(صحنه بيستم)» دورايی که سکوت تنها پناهگاهش بود، به کلامِ ناب بدل شده است؛ به صدايی که از درون کيت به گوش میرسد. در واقع «اين دورا نيست که سخن میگويد، حافظه و تجربهاش از زندگی به جای او سخن میگويد. هربار نقش مردان سرزمين بالکان را بازی میکند که ديری ست همان کليشهها، همان عامهگويیها، همان شرارتها را در باره ديگر “برادرانِ سرزمين بالکان خود” که از ملتِ ديگرند، میگويند(همان)»کولیها، بلغارها، ترکها، صربها، کرواتها، يونانیها، مجارستانیها، مسلمانها که همگی خوباند، ولی خوبهايی که با «اما»ی فاصلهساز، بد میشوند.
درست در اين «اما» پيکرِ زن به ميدانِ نبردی بدل میشود، پر از اجساد به تعداد سنگهای اروپا. کيت مسئول کشفِ اين اجساد است. اما کشف اجساد چندان آسان نيست؛ برای کشفِ اين اجساد بايد از «ضميرِپنهان» دورا گذر کرد. نمیشود کاشفِ اجساد، جسد را هرجوری دلش بخواهد «بيرون بياورد. جستوجوی يک جسد قبل از هرچيزی يک عملِ قضايی است. جستوجوگر جسد کسی است که قبل از همه يک قتل را کشف میکند. جستـ وـ جوگر جسد کسی است که بايد همزمان با بيرونآوردنِ بدنقربانی (بهتر است بگويم قربانیها) به هيچ چی دست نزند. اگر جستـ وـ جوگر جسد کاملا به کارش آشنا نباشد، ممکن است در حالی که دارد آثارِ قتل را کشف میکند، همه آثار را پاک کند.(صحنه بيستـوـيکم)» بنابراين کيت بايد مراقب باشد کوچکترين حرکتِ ناشيانه او را ابدالاباد از ضميرِ پنهان دورا که همهچيز را در خود دارد، محروم خواهد کرد. دستيافتن به ضميرِ پنهان دورا که ميدانِ واقعی نبرد و در واقع يک «جسدگاه، پر از جسدِ خشکشده، يا پفکرده يا گنديده. » تکنيکهای خاصی لازم دارد. «جست و جوگر جسد اغلب همزمان با بدنِ قربانی، آلت قتاله را هم کشف میکند. مثل فشنگ، اگر قربانی با گلوله کشته شده باشد. اما تمام اشيايی که دور و بر جسد قربانی هستند ارزشِ قضايی دارند، چون با کمکِ آنها میشود جنايت و شرايط جنايت را دوباره بازسازی کرد. بنابراين مسئوليتِ جستوجوگر جسد، مسئوليتِ بسيار سنگين است. به هيچ عنوان نبايد جسد را از اشيای شخصیای که به شناسايی قربانی کمک میکنند، جدا کند.(صحنه بيستـوـيکم)»
اما چنين کاری تا کجا ممکن است؟ اگر يک گروه يا يک قوم به کلی قتل عام شده باشند چگونه عملی خواهد بود؟ در اينجاست که نه تنها آموزشهای جسديابی بیمعنا میگردد، بلکه چيزی جز شرمندگی به بار نمیآورد. در ميان بیشمار جسد و در اندوهِ نوميدی کيت و پیبردنش به اينکه چنين کاری عملی نيست، دوباره «دورا» جان میگيرد در صدای جيغِ هولناک زنی که به او تجاوز شده است. يک قتل عام را نمیشود شمرد و يا از زير خاک بيرون کشيد. برای همين بود که کيت درخواست تغيير شغل میکند و میخواهد متد تطهيرکننده رواندرمانی را در موردِ زنانی بوسنيايی که موردِ تجاوز قرار گرفتهاند، به کار گيرد. اکنون به همان نکتهای برمیگردم که در آغاز اشاره کردم: تصويرِ واقعی هر جامعهای، تصويرِ زنانِ آن جامعه است. سيمای زنان ماترياليستیترين تصويری است که در آن تماميتِ هستی آدمی عيان میگردد. به همين سبب دورا، صرفاً يک زن نيست، تصويرِ بالکان است، يک جسدگاه، «پر از جسدِ خشکشده، يا پف کرده، يا گنديده». تصويرِ سرزمينی که مدتها است نفرين شده، سرزمينِ انزجاری که «نفرت در آن لانه کرده، فريادِ قربانیها در آن ماندگارند.(صحنه بيستـوـنهم)» دورا، تصويری قلابي نيست؛ هيچ تصويری واقعیتر و انضمامیتر از او وجود ندارد. تصويرِ تام و تمام فاجعه است؛ تصوير سرزمينی که «سرباز مستـوـحيران که خنجرش را روی پارچه شلوارِ ارتشیاش تميز میکند و توی غلافش میگذارد. بعدش روی جسدِ مردی که خرخرهاش را بريده تف میکند.(همان)»
بدينسان امر جزئی(دورا) به کليتِ قابلِ تعميم به همه فاجعههای تاريخی و انسانی بدل میگردد، تصوير کاملِ تاريخِ جنگ و فاجعه: ميدانِ نبرد، جايی که در آن انسان قربانی میگردد و سرها میريزند، همچون برگهای خزان؛ اجساد تلنبار میشوند روی هم. دورا فقط تصويرِ بوسنی نيست، تصويرِ افغانستان نيز هست؛ تصويرِ«افشار»، اين پيکرِ عريان و ويران و تجاوز شده تاريخ عصر جهاد. تاريخ عهدِ جهاد تاريخ ويرانی است؛ ويرانیای که بيش از همه در پيکرِ عريانِ افشار میتوان قرائتاش کرد، میتوان ديد. افشار، روشنترين متن زندهی تاريخ ستمديدگان و همزمان گوياترين شاهدِ حقيقتِ فاجعه است. افشار، «ذالک الکتاب لاريب فيه، هدی للمتقين» است؛ «بيان للناس» و «تبيانٌ لکلٌ شيء». افشار، صحرای محشری است که باطن و حقيقت تاريخ و کليت فاجعه در آن واسازی میشود، «يوم تبلي السرائر». هنوز «پيکر عريان» افشار «ميدانِ نبرد جنگهای نژادی» است و از ميانِ آوارهای آن ناله اطفال و زنانِ شهيد به گوش میرسد که روزی «پيکرهای آنان ميدانِ اصلی نبرد» بودند. هنوز اين «خرابههایخاطره» فاجعه پيکار قومی را با زبانِناب ويرانهها سخن میگويند. در افشار نيز «پيکرِزن» ميدان نبرد بود و تجاوز نوعی استراتژی نظامی برای تخليه شهر، تصرفِ نيروی حيات و فتح سنگرِ حيثيت و آبرو برای در همشکستن مظهرِ مقاومت يک جامعه: زن. دورا، موناد کامل است؛ «جهاناکبر» و ميدانِ نبردی که جوهر تجاوز در هرجای دنيا را در خود دارد. دورا، تصويرِ «کشورِفاجعه» است؛ «تصويرِ پدری که هر روز برای دخترِ هفتسالهاش که سیصد و چهلوشش روز است که مرده، عروسک میسازد… ]تصوير[ مادری که میبيند يونيفورمِ پسرش يک دگمه کم دارد؛ با عجله دگمه را میدوزد و بعدش پسرش را خاک میکند…يا مادربزرگی که با شروع جنگ مجبور است فرار کند و پيش از رفتن میرود خاکِ جلو خانهاش را میبوسد.(صحنه بيستـوـنهم)» دورا، يا «پيکرِ زن» همه و همه است، تصويرِ آن زنی که «در دشتهای ارزگان توسط سربازان اميرعبدالرحمن در ميان آتش سوخت و سهصد سرباز هنگام سوختنِ او از شادی کف میزدند»، «تصوير مادران و دختران اسيری که در زندانهای کابل، هنگام فروش میخواستند با هم باشند، اما دختر به هندوستان فروخته میشد و مادر به ترکستان»، تصوير کودکانی که از افشار فرار کردند، اما تانکهای نظامی آنها را زير گرفت و خونِشان معبرِ تانکهای متجاوزان شد و تصويرِ سورِ رئال قساوت پيکارهای قومی. دورا، «جسدگاه» و «گورهای دستهجمعی»ـيی است که هيچگاه کسی «شمعِ خاطره» بر گورِخاموش آنها روشن نيافروخت، تصويری «پوستکندن در قزلآباد»، «قتلعام مزار»، «خانههای خاکستر شده «يکهولنگ»، «پيکرِ ويرانشدهبودا»، «خانههای در آتش سوخته بهسود»، «مردان وزنان و کودکانِ قربانی»، «تصوير آن کودکی که با پای برهنه فاصله بهسود تا باميان را پيمود و نمیدانست کوچیها پدر و مادر او را در کجا کشتند؟!» تصويرِ «کوچِاجباری» و همه آنهايی که از سرزمينِشان بيرون رانده شده ـاند، تصويرِ تمامی آوارگانِ جهان؛ آنهايی که کشور ندارند و در «اردوگاههای پناهندگی» قربانی رفتار غيراخلاقی پليس(سگهای تربيتيافته دنيای جديد) هستند، و بالاخره دورا، «تصويرِ پيرمردی است که از صفِ پناهندگان بيرون میآيد و برای اينکه خستگیاش را در کند روی علفزارها دراز میکشد؛ درست روی علفزارهايی که در آن يک مين ضد نفر کاشته شده است.(همان)» در اين صورت آيا نمیتوان گفت، «پيکر زن ميدان اصلی نبرد در جنگهای نژادی است و تصويرِ زن، تصوير واقعی يک جامعه، کشور و جهان؟!
منبع: سایت afshaar.org
Yorumlar