داریوش آشوری هفتاد و پنج ساله شد.
در سرزمینی که جوانمرگی و مرگ در میانسالی (چهل و پنج سالگی تا پنجاه و پنج سالگی) سرنوشت مشترک بسیاری از روشنفکرانش است — فقط کافی است مرگ برخی از همسالان یا همنسلهای آشوری را به یاد آوریم، از آل احمد و شریعتی تا ساعدی و مختاری و دیگران، و از نسل ما پوینده و اسعدی و غبرائی و برگنیسی و دیگران — بخت با او بسیار یار بوده است که جانش هم از دستان غارتگر روزگار و هم از دستان آلودۀ زورمندان در امان بوده است.
آرزو میکنیم که تن و جان او همچنان شاداب و تندرست، پُرکار و پُرتوان، باشد و بر میراث فرهنگی خود برای آیندگان همچنان بیفزاید.
آشوری را شاید بیش از هرچیز به دلیل ترجمههایش بشناسند، ترجمههایی که مُهر او بر آنها بهروشنی نمایان است.
نگاه آرمانی به ترجمه این است که مترجم باید «نامرئی» باشد، همچون «واسطه» یا «کالبد» ی که شخصی دیگر از زبان او سخن میگوید، اما گاهی همچون «واسطه» یا «مدیوم» در مراسم احضار ارواح، او صدایی زُمخت و ناهنجار مییابد، صدایی که نه از آن خودش است و نه بهروشنی از آن کسی دیگر، آمیختگی دو صدا به یکدیگر چنان است که دوصدایی بهروشنی آشکار است.
اما اگر بخت با مترجم یار باشد یا توانایی او بس بسیار، او همان نویسنده است در کالبدی دیگر و با زبانی دیگر، چیزی مانند تناسخ.
بورخس مدعی بود که فیتزجرالد در ترجمۀ «رباعیات» خیام چنین مترجم/نویسندهای بوده است، کسی که گویی در زمانی دیگر انگلیسی به دنیا آمده است، از این روست که ترجمهاش به انگلیسی بس دلپسند افتاده است.
آشوری چه اثری از نیچه ترجمه کند و چه کتابی از ماکیاوللی و شکسپیر یا کاپلستون، و چه خود کتاب یا مقالهای بنویسد، خواننده بهروشنی میتواند قلم و صدای او را تشخیص دهد.
اما شاید نتوان گفت که آشوری همان نیچه یا شکسپیر یا ماکیاوللی است در کالبدی دیگر و زبان و زمانی دیگر. او چه اثری از نیچه ترجمه کند و چه کتابی از ماکیاوللی و شکسپیر یا کاپلستون، و چه خود کتاب یا مقالهای بنویسد، خواننده بهروشنی میتواند قلم و صدای او را تشخیص دهد.
چرا؟ — چون او سبک و زبان و واژگانی خاص خود دارد که او را از هرکس دیگر متمایز میکند، حتی از تقلیدکنندگانش، چرا که او هرگز از تولید واژگان نوساخته بازنمیایستد.
از همین رو شاید بتوانیم بگوییم که آنچه بهروشنی نقطۀ قوت آشوری به شمار میرود نقطۀ ضعف او نیز هست. چون او هر اثری که از هر نویسندهای ترجمه کند بیش از آنکه سبک و صدای نویسنده در آن بدرخشد و به گوش رسد، سبک و صدای مترجم است که در آن آشکار است. مترجمی که البته کم هنر ندارد.
توانایی آشوری در واژهسازی از او فرهنگنویسی ممتاز نیز ساخت و او یکتنه فراهم کردن واژهنامهای در علوم انسانی را به عهده گرفت که برای بسیاری از زباندانان کتابی مرجع و دم دست است.
اما فرهنگ حاضر و آمادهای از واژگان، گرچه ممکن است برای مترجمان تازهکار یا حتی کهنهکار راهنمایی مفید باشد، نمیباید و نمیشاید جایگزین رویارویی اصیل مترجم با متن و مانع از شنیدن صدای واقعی خود متن باشد. از همین رو، شاید آشوری در رواج برخی برابرنهادههای نادرست در علوم انسانی بیاندازه مؤثر بوده باشد، چرا که او مرجع بسیاری بوده است، با این همه مترجمی که کاهلی پیشه ساخته و خود جرئت اندیشیدن نداشته است نیز مقصر است.
آشوری فقط به کار ترجمه و تألیف فرهنگ نپرداخته است، او مقالات یا جُستارهایی در سیاست و جامعه و بهطور گستردهتر دربارۀ فرهنگ و هنر، از شعر تا سینما و تاریخ سیاسی و فکری، نیز نوشته است.
آشوری، از این دیدگاه، بیش از آنکه به نویسندهای متخصص یا دانشگاهی شبیه باشد به روشنفکری با تعهد اجتماعی و سیاسی شبیه است که چیزی بیش از نیازهای پیشرفت حرفهای یا مالی و شخصی راهنمای زندگی اوست: تقدیر تاریخی جامعهای که در آن به دنیا آمده است و فرجام ناگزیر آن، با دشواریهایی که در برآمدن از پس آنها دارد.
اندیشیدن به پرسشهایی از این دست البته نان و آب چندانی برای آشوری فراهم نیاورده است و او نیز همچون بسیاری از روشنفکران ناهمرنگ و ناهمراه با زمانۀ بدسگال و جامعۀ زورپرست و پولپرست و دولتهای دونپرور و فرومایه بهای گزاف بیاعتنایی به «زور» را پرداخته است.
آشوری در مقایسه با بسیاری از مترجمان روزگار ما در عرصۀ فلسفه و ادبیات، مثلاً نجف دریابندری یا عزتاله فولادوند، مترجم پُرکاری نیست.
با این همه، تأثیرش در بسیاری از نوشتارها و گفتارها محسوس است. او واژههایی ساخته است و جا انداخته است، که درست یا نادرست، در میان متجددان و محافظهکاران به یک اندازه کاربرد دارد، و البته گاهی محافظهکاران یا حتی مرتجعان بیش از «متجددان» به ابراز و به کارگیری آنها اشتیاق نشان دادهاند.
آشوری «عربیستیز» نیست و حتی در جایی که ادیبان عربیدان و عربینویس هم استفاده از برخی ویژگیهای زبان عربی را در فارسی ناروا میشمرند، او از به کارگیری آنها پروایی ندارد: بهطور نمونه، افزودن «- یه» مصدری به «اسم»های غیرعربی، و ساختن تعبیری مانند «مدرنیت» از «مدرن» — چیزی که برخی ادیبان سدۀ اخیر آن را با آوردن مثال «خریت» دست میانداختند.
آشوری را برخی شاید مترجم و نویسندهای یکسره پارسینویس و سرهگرا بدانند، اما آشوری گرچه میکوشد از به کارگیری واژگان عربی تا جایی که ممکن است اجتناب کند، و در بازویراستهای ترجمههایش پرهیز او از این واژگان بسیار آشکار است، «عربیستیز» نیست و حتی در جایی که ادیبان عربیدان و عربینویس هم استفاده از برخی ویژگیهای زبان عربی را در فارسی ناروا میشمرند، او از به کارگیری آنها پروایی ندارد: بهطور نمونه، افزودن «- یه» مصدری به «اسم»های غیرعربی، و ساختن تعبیری مانند «مدرنیت» از «مدرن» — چیزی که برخی ادیبان سدۀ اخیر آن را با آوردن مثال «خریت» دست میانداختند.
با این همه، بهاء ولد، پدر مولوی، در ساختن «هستیت» از «هست» تردیدی به خود راه نداد. افزون بر این، یکی از ویژگیهای بارز سبک نوشتاری آشوری استفاده از برخی کلمات بیگانه و ترجمه نکردن آنها و نیز گرتهبرداری از ساختهای نحوی زبان انگلیسی است و همۀ اینها البته همراه است با زیر و زبر گذاشتنها و خطنگاری خاص او که از این ناشر تا آن ناشر نیز تفاوتی نمیکند.
من در اینجا بر آن نیستم که ارزیابی دقیق و پرجزئیاتی از تمامی کارنامۀ فکری یا ارزش والای ترجمههای آشوری به دست دهم، یا بر عیبها و نقصهای محتمل کار او انگشت گذارم، این کار اکنون نه ضرورت دارد و نه بایسته است.
اما میخواهم اشاره کنم که چه جنبههایی از کار آشوری هست که آنها را نمیپسندم و به گمانم اینها چالشبرانگیزترین چیزهایی است که او برای اکنونیان و شاید آیندگان برجای خواهد گذاشت:
(۱) رویکرد ایدئولوژیکش به زبان و استفادۀ نه همواره موجه او از واژگان نوساخته و برابرنهادههایی نه براساس متون اصلی زبان مبدأ و نه بر اساس سنت فکری و فرهنگی زبان مقصد، البته تا جایی که من میدانم بیشتر در حوزۀ فلسفه؛
(۲) برداشت قرن نوزدهمیاش از «مدرنیته» و «پیشرفت» و «طبیعت» و «انسان»، و از همه بدتر، کوچکشماری و خوارداشتش از چیزی که آن را «جهان سومی» مینامد.
(۳) خودستاییهایی که بیشتر زیبندۀ شاعران است تا نویسندگان کوشنده در راه علم و حکمت و فلسفه.
اما فرهنگنویسی آشوری و برساختههایی که او برای بسیاری از کلمات پیشنهاد کرده است، چه گرفته باشد و چه نگرفته باشد، و برداشتی که او از کار ترجمه و واژهسازی و نظریۀ ترجمه دارد، چیزی است که باید بهطور جدی دربارۀ آن اندیشید و شک کرد و به ارزیابی دوباره آن پرداخت.
نخست بگویم، زبانی که آشوری رفته رفته برای ترجمۀ «چنین گفت زرتشت» نیچه ساخت یا پرورد، لباسی بود که شاید برای ترجمۀ اثر نویسندهای صاحبسبک و شاعر و حکیم به سبک قدما پسندیده بود، هرچند این سبک به مرور زمان تکامل، یا به گفتۀ برخی انحطاط، یافت — برخی خوانندگان ویراستهای نخستین «چنین گفت زرتشت» را بیشتر میپسندند تا واپسین ویراست آن را.
اما «چنین گفت زرتشت»، که اساس شهرت آشوری بر آن پایه است، کتابی فلسفی به معنای فنی آن نیست، یعنی کتابی که انباشته از اصطلاحات و برساختههای فلسفی باشد، بلکه کتابی است سرشار از استعارات و تشبیهات شاعرانه، و از همین رو نثر شاعرانۀ کتاب بیشتر جنبۀ ادبی دارد، و اقبال عموم خوانندگان به این کتاب نیز از همین رو، در همه جا، بیش از دیگر کتابهای نیچه است.
شاید اقبال خوانندگان به این کتاب بود که راه آیندۀ آشوری را نیز ساخت و او به زبانی که برای این ترجمه پرورد علاقهمند شد.
اما فرهنگنویسی آشوری و برساختههایی که او برای بسیاری از کلمات پیشنهاد کرده است، چه گرفته باشد و چه نگرفته باشد، و برداشتی که او از کار ترجمه و واژهسازی و نظریۀ ترجمه دارد، چیزی است که باید بهطور جدی دربارۀ آن اندیشید و شک کرد و به ارزیابی دوباره آن پرداخت.
چرا روشنفکران ما چنین اشتیاقی به «سیاسی» کردن همه چیز، از جمله، زبان دارند؟ چرا باید از «زبان باز» و «زبان بسته» سخن بگوییم و بعد «زبان طبیعی» را «زبان بسته» بشمریم و سپس «زبان برنامهریزیشده» و «برساخته» را «زبان باز» بدانیم؟
میباید پرسید که تا چه اندازه مترجم یا نویسنده اجازه دارد در زبان دستکاری یا آفرینندگی کند؟ تعیین چنین حدودی برای هر ارتباط تفاهمآمیز میان خواننده و مترجم/نویسنده ضروری است.
من برای روشن کردن این مطلب، بیآنکه قصد نقد مشروح و جزء به جزء کتاب «زبان باز» آشوری را داشته باشم، از این کتاب مثال میآورم تا شرح دهم مشکل در کجاست. «زبان باز» یا «زبان بیدفاع»؟ واپسین اثری که به قلم آشوری انتشار یافته است «زبان باز» نام دارد.
او میگوید که این عنوان را به قیاس با «جامعۀ باز» (عنوان کتاب مشهور پوپر در دفاع از دموکراسی در برابر فاشیسم و کمونیسم: «جامعۀ باز و دشمنان آن») ساخته است.
آشوری در این کتاب مدعی به دست دادن نظریهای در ترجمه و واژهشناسی است که تا حدود بسیاری از آن خودش است و مستند به منابع غربی نیست: «این چارچوب و دیدگاه در اساس حاصل رهروی و جویندگی و پویندگی من به پای خود است. یعنی، ایدههای اصلی آن را از کسی یا از کتابی وام نگرفتهام» («زبان باز: پژوهشی دربارۀ زبان و مدرنیت»، تهران: نشر مرکز، چاپ سوم، ۱۳۸۹، ص ۱۰).
اما میباید از کسی که باور دارد «در زمینه توسعه علمی و تکنیکی زبان امروز رشتههای دانشگاهی و مؤسسههای پژوهشی جهانی و حتی نهادهای بینالمللی وجود دارند که میباید از حاصل دستآوردهای علمی و فنیشان برای زبان فارسی بهره گرفت» (همان، ص ۱۱) و «… زبانهای پیشرو اندیشه و علم مدرناند، یعنی انگلیسی و فرانسه و آلمانی. دیگر زبانها ریزهخوار و جیرهخوار آنها هستند» (همان، ص ۱۸) و «زبانهای اینجامعهها، نه تنها در قلمرو علوم انسانی و ادبیات و هنر، که در گسترهٔ علوم طبیعی و تکنولوژی نیز ناگزیر وامگیرندهاند و نمیتوانند در پهنههای بنیادی نظری با زبانهای اصلی رقابت کنند» (همان، ص ۲۰) پرسید که چگونه ممکن است مترجم/نویسندهای «جهان سومی» که بیشتر «خودآموخته» بوده است و «تخصصی» در «زبانشناسی» یا «نظریههای ترجمه» ندارد انتظار داشت که سخنی بگوید که حاصلی برای علم زبانشناسی یا نظریههای ترجمه داشته باشد؟
آیا مفهوم «زبان باز» چیزی بوده است که به فکر کسی جز آشوری نرسیده است؟ یا این مفهوم از اساس «بیاساس» است، چون آنچه شاید به تعبیری دربارۀ جامعۀ سیاسی درست باشد، دربارۀ زبان درست نیست؟
آیا میتوان زبانها را به «باز» و «بسته» تقسیم کرد، چنانکه آشوری چنین میکند، یا در واقع، باید زبانها را به «طبیعی» و «برساخته» یا «برنامهریزیشده» و «مصنوعی» تقسیم کرد، چنانکه کردهاند؟ آیا در اینجا آشوری به ساختن «ایدئولوژی زبان» روی نیاورده است؟
میباید پرسید چرا روشنفکران ما چنین اشتیاقی به «سیاسی» کردن همه چیز، از جمله، زبان دارند؟ چرا باید از «زبان باز» و «زبان بسته» سخن بگوییم و بعد «زبان طبیعی» را «زبان بسته» بشمریم و سپس «زبان برنامهریزیشده» و «برساخته» را «زبان باز» بدانیم؟
چرا در زبان انگلیسی «زبان طبیعی» (natural language) را در برابر «زبان برساخته» (constructed language) و «زبان برنامهریزی شده» (planned language) قرار میدهند و از تعبیر «زبان باز» (open language programming process) برای اشاره به زبانهای برنامهنویسی رایانهای استفاده میکنند؟
چرا ما میان «زبان» و «مدرنیته» رابطهای ضروری برقرار میکنیم و گمان میکنیم با «زبان» و «ترجمه» میتوانیم «مدرن» شویم یا با «زبان باز» به «جامعۀ باز» برسیم یا برعکس؟ آیا در اینجا ما واقعاً با «ایدئولوژی زبان» رو به رو نیستیم؟
اگر قرار باشد از عنوان کتاب «جامعۀ باز» (open society) پوپر الهام بگیریم و نظریهای دربارۀ «زبان باز» (open language) بسازیم، چرا از عنوان فیلم «رم: شهر بیدفاع» (Rome: the Open City) روبرتو روسلینی الهام نگیریم و نظریهای دربارۀ «زبان بیدفاع» یا «بیحصار» نسازیم، مگر «باز بودن» گاهی به معنای «بیدر و پیکر» بودن و «بیدفاع» بودن نیست، که البته هست؟
«زبان باز» میخواهد بگوید ما باید در برابر ورود کلمات بیگانه «باز» باشیم. بسیار خوب. این باز بودن تا چه اندازه باید باشد تا «باز» گفته شود؟ آیا اگر «پیشرفت» و «مدرن» شدن مسألۀ اصلی ما باشد، چنانکه هست، بهتر نیست ما رنج بیهوده نبریم و به جای اینکه فردی باشیم با «زبان آشفته و پریشان» یا «دو زبانه» باشیم، «زبان مسلط» را بپذیریم و به زبان مسلط بنویسیم؟
مگر برخی نیاکان ما که داعیۀ نامآوری و پیشرفت در علم و منزلت اجتماعی داشتند در نویسندگی به زبان عربی سرآمد نبودند، و از این راه به فرهنگ مسلط راه نیافتند، مگر امروز بسیاری از نویسندگان به زبانهای انگلیسی و فرانسه یا آلمانی نمینویسند و از این راه به شهرت و اعتبار بینالمللی دست نمییابند؟
سخن کوتاه کنم، میتوانیم بسیاری پرسشها دربارۀ زبان و بهویژه «زبان باز» و «نظریههای ترجمه» مطرح کنیم، با بسیاری نمونهها که البته خود آشوری اینها را در کتابش در اختیار ما قرار داده است. اما این نوشتار اکنون مجال بحث از آنها را ندارد و از این رو آنها را به فرصتی دیگر وامیگذارد.
این مقاله بخشی از مجموعهای است که سایت فارسی بیبی سی به مناسبت هفتاد و پنج سالگی داریوش آشوری منتشر میکند.
برگرفته از سایت بیبیسی فارسی
Comments