«خشم و هیاهو»، چهارمین رمان فاکنر، در هفتم اکتبر ۱۹۲۹ منتشر شد. اگرچه فاکنر به احتمال زیاد بخش اعظم این رمان را طی شش ماه کار فشرده در ۱۹۲۸ نوشت، از قرائن و شواهد پیداست که جوهر متشکلة آن به زمان جلوتری مربوط میشود و بذر آن آهسته آهسته رشد کرده است.
خود فاکنر در گفتگوهای متفاوت به نحوة شروع این رمان اشاره میکند، ولی هیچگاه مشخص نمیکند که چهوقت به فکر نوشتن آن میافتد. از مجموع این گفتوگوها چنین برمیآید که «خشم و هیاهو» را بهصورت داستانی بدون طرح شروع میکند، بر پایة تصویرش از کودکان خانوادهای در روز مراسم تدفین مادربزرگشان، یا بر پایة تصویری ذهنی… از خشتک گلآلود دخترکی که بالای درخت گلابی رفته بود و از آنجا از پشت پنجره مراسم تدفین مادربزرگش را میتوانسته ببیند و ماوقع را برای برادرانش که پایین درخت ایستاده بودهاند خبر میدهد. سپس میافزاید که وقتی توضیح میدهد این کودکان که بودهاند و چه میکردهاند و چگونه شلوار دخترک گلآلود شده بود، متوجه میشود که اینهمه را نمیتوان در داستان کوتاهی آورد. پس به نقل داستان از دید کودک ابله خانواده میپردازد. چون فکر میکند که گفتن داستان از دید کسی که تنها به چگونگی وقوع ماجرا آگاه است و از چرایی آن خبر ندارد موثرتر است. ولی احساس میکند که تمام داستان را نگفته است. سعی میکند که داستان را بازگو کند، منتها اینبار از دید برادر دوم. باز میبیند که تمام داستان را نگفته است و برای بار سوم داستان را از دید برادر سوم باز میگوید. باز میبیند که تمام داستان را نگفته است و این بار داستان را از دید دانای کل بازگو میکند. پانزدهسال بعد هم ضمیمهای را به رمان میافزاید و شرححال شخصیتهای اصلی را بهدست میدهد. ۱
با این حال، فاکنر در سال ۱۹۲۵ به توصیف ابلهی میپردازد که چشمهایش «مانند گل ذرت روشن و آبی» است و گل نرگسی را محکم در یک دست گرفته است. ضمناً در فاصلة سالهای ۲۹-۱۹۲۷ فاکنر چندین داستان کوتاه مینویسد و برای مجلات مختلف میفرستد که اکثر آنها چاپ نمیشود۲٫ از میان این داستانها Sun That Eveningرا میتوان از خمیر مایههای «خشم و هیاهو» دانست.
این داستان، که عنواناش را فاکنر از مصرع اول یکی از آوازهای سیاهپوستان گرفته است۳، از دید کونتین کامپسن روایت میشود. رویدادها، زمانی که او پسربچهٔ نه سالهای بوده، اتفاق افتاده و اکنون پس از پانزده سال آنها را میگوید. زمان داستان اوایل قرن بیستم است و زمینة آن شهر جفرسن، از شهرهای سرزمین خیالی فاکنر- یاکناپاتاوپا. در آغاز وضعیت کنونی و پانزده سال پیش جفرسن نموده میشود. خیابانهای آرام و سایه گرفتة پانزده سال پیش این شهر، با درختهای سایهگستر شاهبلوط و افرا و اقاقیا و نارون، جایش را به تیرهای آهنی شرکتهای برق و تلفن داده است. از این تیرهای آهن، بهجای خوشههای پرخون انگور، خوشههای متورم و شبحآسا و بیخون آویخته است.
به جای زنان سیاهپوست هم، که صبحهای دوشنبه در خیابان موج میزدهاند و بقچه ی لباسهای سفید پوستان را برای شستوشو به «گود سیاهان» میبردهاند، ماشین در آمدوشد است و لباسها را برای شستن در ماشین لباسشویی تحویل میگیرد و برمیگرداند. نانسی یکی از این زنان سیاهپوست و پیشخدمت خانواده ی کامپسن۴ است که «استوال»نامی- کارمند بانک و شماس کلیسای باپتیستها- با رذالت و تزویر و وعده و وعید پول با او همخوابه میشود و آبستناش میکند. وقتی نانسی در بین مردم از استوال پول میخواهد، استوال بر زمیناش میافکند و با لگد دندانهایش را خرد میکند. نانسی را به زندان میبرند و شبانه میکوشد خود را حلق آویز کند، که موفق نمیشود. در این گیرودار، شوهرش غیبش میزند، البته پس از بگو مگو بر سر آبستن شدن نانسی. پس از آن زندگی نانسی کابوسی بیش نیست. مطمئن است که شویاش بر میگردد و او را میکُشد. ولی مردن درتاریکی برایش بسی سهمگینتر از خود مردن است. این است که بچههای خانوادة کامپسن- کونتین و کدی و جیسن- را پیش خود میبرد، برایشان قصه میگوید و چراغ را روشن نگه میدارد. پیش از پایان داستان، نانسی را میبینیم که در کلبهاش نشسته، فیتیلة چراغ را تا آخرین حد بالا کشیده و کلون در کلبه را نینداخته و در هم بسته نیست. او ظاهراً احساس میکند که بیرون نگهداشتن شوهرش بیفایده است، ولی نمیخواهد در تاریکی کشته شود. چنانکه پیداست، تمام شخصیتهای اصلی «خشم و هیاهو»، جز بنجی، در این داستان حضور دارند. ضمناً تصاویر مهم نور و تاریکی در «خشم و هیاهو» هم نمود بارزی مییابد و به ترتیب با رستاخیز و مرگ در پیوند قرار میگیرد. نکتة جالب دیگر اینکه در این داستان، عین «خشم و هیاهو»، جیسن به صورت آدم سخن چین معرفی میشود.
Comments