برای نخستین بار، سایت ناکجا آخرین رمان هاروکی موراکامی را به صورت پاورقی برای شما منتشر میکند.
این رمان ۱۲ آوریل ۲۰۱۳ نخست در ژاپن منتشر شد و یک میلیون نسخه از آن به فروش رسید، در تابستان ۲۰۱۴ به انگلیسی و در ماه سپتامبر ۲۰۱۴ به فرانسه منتشر شد.
حالا خواننده فارسیزبان میتواند همزمان با سایر کشورهای جهان این رمان مشهورترین نویسندهی زنده کره زمین را کشف کند.
ترجمه از نسخه فرانسه. تینوش نظمجو با همکاری مهشاد مخبری.
۱
از ماه ژوئیه سال دوم دانشگاهش، تا ماه ژانویه سال بعد، تسوکورو تازاکی تمام زمانش را در فکر و ذکر مرگ گذراند. بیستمین سالگرد تولدش هم در همین دوران فرا رسید، اما انگار این موعد هیچ معنی خاصی برای او نداشت. در طول این مدت منطقیترین و طبیعیترین چیزی که به نظرش رسید این بود که به زندگیاش پایان بدهد. پس چرا این قدم آخر را برنداشت؟ حتی امروز هم به خوبی دلیلاش را نمیدانست. در آن دوران اما به نظرش میرسید که عبور از درگاهی که زندگی را از مرگ جدا میکند برایش آسانتر از قورت دادن یک تخممرغ خام است.
شاید دلیل واقعی خودکشی نکردن تسوکورو این بود که تصوراتش درباره مرگ انقدر خالص و قوی بودند که به طور ملموس موفق نمیشد گونهای از مرگ را مجسم کند که با احساساتش هماهنگی کامل داشته باشد. اما ملموس بودن این مسئله تنها یک نکتهی فرعی بود. اگر طی این ماهها دریچهای به سوی مرگ در برابرش ظاهر شده بود، بدون شک بیدرنگ آن را هل میداد. نیازی به تأمل بیش از حد نداشت. این فقط دست به دست هم دادن اتفاقات ساده و پیش پاافتادهی زندگیاش به حساب میآمد. با این حال، خوشبختانه یا بدبختانه، موفق نشده بود چنین دریچهای را دور و بر و نزدیک خودش پیدا کند.
تسوکورو تازاکی اغلب فکر میکرد: ای کاش همان زمان مرده بودم. اگر مرده بودم، دیگر این دنیا وجود نداشت. و برای او بسیار فریبنده بود که این دنیا دیگر وجود نداشته باشد، که آن چیزی که واقعیت محسوب میشد، عاقبت دیگر واقعیت نباشد. که او دیگر در این دنیا وجود نداشته باشد و بر همین اساس، این دنیا نیز دیگر برای او وجود نداشته باشد.
با این حال، چرا او مجبور شده بود، تمام این دوران، این همه کنار مرگ بایستد، در سایهاش؟ تسوکورو به درستی این را درک نمیکرد. و حتی اگر بشود گفت این داستان یک سرآغاز عینی داشت، چرا این میل به مرگ چنین کشش شدیدی ایجاد کرده بود و تقریبا شش ماه متوالی، او را در بر گرفته بود؟ آری، او را در بر گرفته بود، این درستترین عبارت است. همچون قهرمان کتاب مقدس که نهنگی غولپیکر او را بلعیده بود و در شکم آن حیوان زندگی میکرد، تسوکورو نیز در معدهی مرگ افتاده بود، خلایی راکد و تاریک که در آن، روزهای بینام و نشانی را سر کرده بود.
تمام این دوران را مانند خوابگردی گذرانده بود، یا مردهای که هنوز نفهمیده مرده است. صبح زود بیدار میشد، دندانهایش را مسواک میزد، هر لباسی که دم دستش بود به تن میکرد، سوار قطار میشد، به دانشگاه میرفت، سر کلاس یادداشت برمیداشت. مانند آدمی که وقتی باد تندی میوزد، به تیر چراغبرقی خود را بند کرده، حرکاتش فقط بستگی به برنامهی زمانیِ همان لحظهاش داشت. بیآنکه با کسی حرفی بزند، مگر در مواقعی که چارهی دیگری نداشت، وقتی به خانهای که در آن تنها زندگی میکرد بازمیگشت، روی زمین مینشست، به دیوار تکیه میداد و در فکر مرگ و غیاب زندگی فرو میرفت. در برابر او حفرهی تاریکی که مستقیم به مرکز زمین منتهی میشد، دهان متعجبش را باز کرده بود. آنچه میدید خلائی بود که درش ابرهای مستحکم به دور خود میچرخیدند ؛ آنچه میشنید سکوتی بود در اعماق آبها که بر پردهی گوشهایش فشار میآورد.
به مرگ که فکر نمیکرد، به هیچ چیز فکر نمیکرد. به هیچ چیز فکر نکردن کار چندان سختی نیست. نه روزنامه میخواند، نه موسیقی گوش میکرد، حتی هیچ میل جنسی هم نداشت. آنچه در دنیا رخ میداد کوچکترین معنایی برایش نداشت. هر وقت از در خانه پوسیدن خسته میشد، بیرون میرفت و بیهدف همان اطراف قدم میزد. یا به ایستگاه قطار میرفت، روی نیمکتی مینشست و رفت و آمد قطارها را مینگریست.
هر روز صبح دوش میگرفت، موهایش را با دقت میشست، دو بار در هفته هم رختشویی میکرد. پاکیزگی از اصولی بود که دو دستی به آن میچسبید. رختشویی، حمام، مسواک دندان. به خوراکش تقریبا هیچ اهمیتی نمیداد. ظهرها ناهار را در رستوران دانشگاه میخورد اما بعد از آن دیگر سمت غذا نمیرفت. گرسنه که میشد به یکی از سوپرمارکتهای اطراف سرک میکشید و سیب و سبزیجاتی را که برای خودش خریده بود سق میزد. یا گاهی هم فقط تکه نانی میخورد، یا شیر سر میکشید، مستقیم از پاکتاش. وقت خواب که می رسید، یک لیوان کوچک ویسکی بالا میانداخت – انگار دارو میخورَد. خوشبختانه ظرفیت مشروب خوردن نداشت و این مقدار کم ویسکی کافی بود تا او را به دنیای خواب ببرد. هیچ خوابی هم نمیدید. اگر هم میدید، خوابها شناور میشدند، میلغزیدند و سرانجام در قلمروِ نیستی واژگون میشدند، بیآن که کوچکترین ردپایی از خود در دامنهی خودآگاهش باقی بگذارند.
#گربههایآدمخوار #سرزمینعجایببیرحموتهدنیا #چاقویشکاری #پسازتاریکی #ابرقورباغهوپایعسلی #داستانهایروزتولد #بعداززلزله #کجاممکناستپیدایشکنم #نفرهفتم #داستانهایعجیبتوکیو #کافکادرکرانه #وقتیازدویدنصحبتمیکنمدرچهموردیصحبتمیکنم #دیدندخترصددرصددلخواهدرصبحزیبایماهآوریل #اوچگونهباخودشحرفمیزدانگارشعریازحفظمیخواند #بعدازتاریکی #ازدوکهحرفمیزنمازچهحرفمیزنم #پسلرزه
Comments