متولد 1338 هستم؛ تهران. بزرگ شدهی همین شهر هم هستم. سال 1355 برای تحصیل مهندسی ساختمان به آلمان آمدم تا زودی درسم را بخوانم و برگردم به آغوش مام وطن. درسم تمام شد، اما از قضای روزگار افتادم به آغوش همسرم و اهل اینجا شدم. دو فرزند دارم و هفده سالی میشود که ارزیاب ساختمانم و تا وقتی بیمهای که در آنجا کار میکنم ورشکست نشده، ارزیاب میمانم. با این که هر چند سال یک بار به ایران میآیم و دیداری تازه میکنم با دوستان و قوم و خویشها، مطمئنم روزی برای همیشه به کشورم بازمیگردم؛ حتا اگر یک روز از عمرم باقی باشد. در عمر کوتاه نویسندگیام یک مقدار کار ادبی و بیادبی انجام دادهام که بیادبیهایش مربوط میشود به سالهای 1987 تا 1989 میلادی و ادبیهایش محدود به سالهای 1989 تا 1993. در حال حاضر هم اگرچه آرزو میکنم داستاننویسی را از سر بگیرم، آرامش و وقت لازم برای نوشتن ندارم.
– شهرام رحیمیان یك نویسنده است و داستان هم مینویسد. داستاننویسها هم معمولا خیلی زیاد تحت تاثیر احساسات خود هستند. شما چه طور روحیهای دارید؟! با منطق بیگانهاید یا از احساسات محض بدتان میآید؟! اصلاً به نظر شما عصارهی وجود انسانها، به خصوص هنرمندان كه با دید خاصی به اطرافشان مینگرند، در كدام یك از حالات و عواطف انسانی خود را نشان خواهد داد؟
من اصولاً به اصول اعتقاد اصولی ندارم. این که هنرمندان با کدام دید به اطرافشان مینگرند و در کدام حالتها و عاطفههای انسانی عصارهی وجودشان را به نمایش میگذارند؟ نمیدانم. یعنی تعریفی که شامل حال روحیهی جمیع هنرمندان عالم باشد از عهدهی من برنمیآید. از طرف دیگر چون با نویسندگان زیادی در تماس نیستم، از مکنونات مزاجیشان هم خبر درستی ندارم. ولی برای این که خلف وعده نکنم و پرسش شما را بی پاسخ نگذارم، متوسل میشوم به نظر دوستی که با نویسندگان زیادی نشست و برخاست دارد: اغلب نویسندگان دمدمی مزاجند. اگر ادعای دوست من صحت داشته باشد، برای برائت خودم زودی بگویم که چون نویسنده ای تنبل یا به عبارت محترمانه تر کم کاری هستم، به همین نسبت هم کمتر دمدمی مزاجم. و دیگر این که تا آن جایی که از مزاج خودم خبر دارم، رابطهام با احساسات بسیار منطقی است. مگر قرار است پای منطق آدم احساساتی بلنگد؟ نیکوترین کارها از پیوند عقل و قلب پدید میآید.
– خوب میدانید كه همه چیز امروز در حال كوچك شدن هستند. مطالب نشریات به سوی خبرهای كوتاه میروند، دیگهای بزرگ فسنجان، تبدیل به كپسولهای كوچك ویتامین و پروتئین میشوند، نقاشیهای رئالیستی شاهكار ونگوگ، تبدیل به رنگهایی میشوند كه بیهدف روی بوم میپاشند تا مثلاً اثر مدرن خلق كنند و البته داستانها هم مینیمال میشوند. نظر شما چیست؟
– حق با شماست، یک کپسول کوچک را که گاهی به اندازهی یک جعبه پرتقال ویتامین دارد میتوان به راحتی خورد، اما خوردن یک جعبه پرتقال در یکجا کار هرکسی نیست؛ حتا اگر پوست پرتقال را لحاظ نکنیم و از خوردن جعبه هم صرفنظر کنیم. ولی داستان مینیمال فشردهی یک رمان حجیم در جثهی یک کپسول نیست، بلکه نوعی از انواع ادبیات داستانیست که قائم به ذات خودش است. البته این را هم فوری اضافه کنم که من از خواندن داستانهای مینیمال لذت نمیبرم، که این هم زادهی تربیت و عادتهای من در امر مطالعه است. از شما چه پنهان من بیشتر رمان و داستان بلند خوان هستم و ذهنم آمادگی لذت بردن از داستانهای کوتاه و خیلی کوتاه و خیلی خیلی کوتاه و بعضاً تک سلولی و میکروسکپی را ندارد.
تا پیش از طلوع هنر مدرن همه خیال میکردند هنر عطیهی الهیست در وجود نوابغ؛ به عبارتی پروردگار بین مخلوقاتش تبعیض قائل شده. روانشناختی هنر میگوید جوهر هنر در وجود هر انسانی هست، فقط باید این جنون خفته را با تلنگری بیدار کرد. میبینید که بی انصافیست اگر هنر مدرن را با پاچیدن رنگ به بوم نقاشی به سخره بگیریم. هنر مدرن نوعی درک تازه از زندگیست که با اندیویدیوم-ویژگیهای شخصی، چه در فعل و چه در فکر یا عبارتی فردیت خالص فرد فرد شش میلیارد انسان روی زمین تعریف میشود. حالا اگر نقاشی با پاچیدن رنگ بر بوم تولید هنر میکند، کار بدی انجام نمیدهد. حداکثرش این است که من بگویم این هنر را دوست ندارم، یا با این هنر ارتباط برقرار نمیکنم، یا من با هنری که به سادگی تولید میشود موافق نیستم. نقاشیهای میرو را دیدهاید؟
یک کپسول کوچک را که گاهی به اندازهی یک جعبه پرتقال ویتامین دارد میتوان به راحتی خورد، اما خوردن یک جعبه پرتقال در یکجا کار هرکسی نیست؛ حتا اگر پوست پرتقال را لحاظ نکنیم و از خوردن جعبه هم صرفنظر کنیم.
– ادبیات داستانی ما به عقیدهی شما كه بدون هیچ اغراقی در كارتان حرفهای هستید، خیلی ترجمهای نشده است؟! “كودك به سوی درخت بازگشت و ضمن اینكه نگاهی به پرندهی روی آشیانه انداخت، آهی كشید و گفت….”این نوع نوشتار، كمی ثقیل نیست؟
– بدون هیچ اغراقی من در کارم حرفهای نیستم، اما خوشحالم که شما مرا در کارم حرفهای میدانید. حالا چرا ادبیات داستانی ما ترجمه نشده؟ به چه زبانی ترجمه نشده؟ یعنی اگر ادبیات داستانی ما به فلان زبان مردهی یک قبیلهی بیخانمان آفریقایی ترجمه میشد به همان اندازه رضایت بخش بود که مثلا به فرانسوی و انگلیسی؟ بیایم صاف و پوست کنده بپرسیم چرا کتابهای داستانی ما ایرانیان فارسی زبان در کشورهایی که ما نمیخواهیم اعتراف کنیم مدینهی فاضلهی ما هستند ترجمه نشده تا خیابان ارتباط فرهنگیمان با غرب یک طرفه نباشد و ما هم در جهان ادبیات سری باشیم میان سرها و مستمسکی داشته باشیم برای پز دادن به عربها؟ بعد من خدمتتان عرض میکنم که من از وضعیت فرهنگی کشورهای دیگر خبر ندارم، اما میدانم تعدادی رمان و چند مجموعه داستان از فارسی به آلمانی ترجمه شده که متاسفانه به طور مطلوب مورد توجه خوانندگان قرار نگرفته. آلمانیها کتابهایی را میخوانند که یا متعلق به حوزهی فرهنگی خودشان باشد – فرانسه، انگلستان، آمریکا، آفریقای جنوبی، هلند، ایرلند، ایتالیا، اسپانیا… – یا ادبیات کشورهایی را که به آنجاها زیاد مسافرت میکنند؛ یونان، ترکیه و مصر. آثار نویسندگان مستعمرههای سابق کشورهای همجوارشان را هم در ضمن میخوانند. این یک مطلب، مطلب دیگر این که ما در هر ده کورهای زندگی کنیم، تا حدی از زندگی کشورهای پیشرفتهی غربی با خبریم و اگر قرار باشد «آبشالوم آبشالوم» را بخوانیم، فالکنر نیازی نمیبیند به کمک قلادهی واژهها خواننده را به گردش محیط جغرافیای رمانش ببرد و بعد خصلت آمریکاییها را یک به یک به نمایش بگذارد و بعد کمکم به شرح واقعه بپردازد. اما آلمانیها با زندگی ما چندان آشنایی ندارند و وقتی در صفحات رمانی میخوانند حسن و زری به گردش رفتند، یا فکر میکند حسن و زری نشسته بر پشت شتر به بیابان تفته زدهاند و تا افق تاختهاند و هنگام ناهار سوسمار خوردهاند، یا حسن و زری دست در دست هم در بلوار سبز و خرمی گام برداشتهاند و جلوی چشم مردم بستنی مفصلی خوردهاند و همدیگر را حسابی ماچمالی کردهاند. خب، به نظر شما کدام یک از این تصویرها درست است؟ به نظر من که هیچکدام. اما نگران نباشیم، میتوان با رعایت حقوق بشر و به نمایش گذاشتن کمال آدمیت جادهی تفاهم را طوری کوبید که نه فقط مورد توجه قرار بگیریم که حتا سرمشق هم واقع بشویم. بعد هم نظری دربارهی جملهای که به آن اشاره کردید ندارم، چون نه جایگاهش را در متن میدانم و نه جملههای پس و پیشش را.
مطمئنم روزی برای همیشه به کشورم بازمیگردم؛ حتا اگر یک روز از عمرم باقی باشد.
– نویسندگان ایرانی، چه طور ميتوانند به آن جایگاهی كه باید، در جهان برسند؟! خب هیچ كس فكر نمیکرد شیرین عبادی بیاید نوبل صلح بگیرد یا بعدش یك كنیایی… یا هیچ كس فكر نمیكرد میگوئل دوسروانتس بیاید نوبل بگیرد و بعدش هم وی اس نایپال. آیا به عقیدهی شما روزی میرسد كه یك نویسندهی ایرانی بیاید و نوبل بگیرد؟
– من واقعاً نمیدانم نویسندهی ایرانی چطور میتواند به جایگاهی که مورد نظر شماست برسد. اصلاً این جهان ورپریدهای که این جایگاه رفته در پستوی تاریک و نمورش قایم شده کجاست؟ بهتر نیست اول تیراژ دو هزار جلدی کتابهایمان را به پنجاه هزار برسانیم و بعد در کمال مسرت برویم به تسخیر چشم و دل خوانندگان خارجی؟ بعد هم جایزهای که خانم شیرین عبادی گرفت از یک طرف باعث سرافرازی بود، چون خانمی از حقوق رعایت نشده دفاع میکند، از طرف دیگر باعث سرافکندگی بود، چون بعد از چند هزار سال سابقهی تمدن هنوز در شرایطی هستیم که حقوقها را رعایت نمیکنیم. بعد هم، بله اعتقاد دارم روزی میرسد که شاهد این باشیم که نویسندهی ایرانی جایزهی نوبل ادبی را دریافت کند. البته بعد هم خواهیم دید که آب از آب تکان نمیخورد. مارکز جایزهی ادبی نوبل را گرفت و خوشا به حال تاریخ ادبیات کلمبیا، اما وضعیت نویسندگان کلمبیا در جهان تغییری نکرد. جایزههای بین المللی وقتی برای ما اعتبار به ارمغان میآورند که ما در خیلی از زمینههای فرهنگی رشد کنیم. وقتی ورزشکاران آلمانی آن همه طلای المپیک را به خانه میبرند، وقتی انسانیترین جنبههای فلسفههای گوناگون در مکتب فرانکفورت جمع میشود، وقتی زیربنای سیاست آلمان بر رعایت حقوق شهروندان استوار است، وقتی موسیقی… خوب، در چنین شرایطی جایزهی ادبی نوبل به گونتر گراس، یک اعتبار فرهنگی مهم برای آحاد ملت آلمان محسوب میشود. تا حدی به پشتوانهی چنین اعتبارهایی ست که آلمان میتواند تولیدات صنعتی اش را به جهان بفروشد و مردمش تا این حد مرفه باشند. چنانچه همین اعتبار و رفاه ملت آلمان گونتر گراس را در محافل ادبی جهان گونترگراس کرده و گونترگراس بدون اعتبار جهانی آلمان شاید این جایزه را هرگز دریافت نمیکرد. حالا ممکن است شما اعتراض کنید که کیفیت تولیدات صنعتی آلمان است که چنین اعتبار و رفاهی برای آلمانیها به وجود آورده، نه آن ادعاهایی که من پشت سر هم سوار کرده ام برای مجاب شما. من هم مجبور میشوم برای دفاع از خودم خدمتتان عرض میکنم که حق با شماست، اما برای فروش کالا به تبلیغات نیاز است و چه تبلیغی مهمتر از نشان دادن این که ملتی چنان با فرهنگ است که میتواند در هر زمینه ای، اعم از رعایت حقوق بشر و تولید مصروفات صنعتی، عالی باشد. به هر حال روزی که محمود دولت آبادی این جایزه را بگیرد، من به به افتخار ایشان به دوستانم چلوکباب خواهم داد. شما هم البته با کمال میل دعوتید!
من اصولاً به اصول اعتقاد اصولی ندارم. این که هنرمندان با کدام دید به اطرافشان مینگرند و در کدام حالتها و عاطفههای انسانی عصارهی وجودشان را به نمایش میگذارند؟ نمیدانم. یعنی تعریفی که شامل حال روحیهی جمیع هنرمندان عالم باشد از عهدهی من برنمیآید.
– پیشرفت ادبیات داستانی را در چه چیزی میبینید؟ در واقع چه عاملی میتواند به رونق این ژانر فرهنگی در هر جای دنیا سرعت ببخشد؟ مثلاً اینترنت را فرض كنید. در عرض چند سال، كل دنیا را طوری تسخیر كرد كه دیگر یك میلیارد سایت اینترنتی و وبلاگ در دنیا هست! آیا هیچ تقویتكنندهای برای ادبیات داستانی، نه در ایران بلكه در هرجای دنیا میتوانید متصور باشید؟ خیلی مدت است كسانی پیدا نمیشوند كه بخواهند راه كلاسیك و دلنشین افرادی مثل مرحوم داستایوفسكی را ادامه بدهند!
– نمیدانم چه عاملی باعث پیشرفت رونق ادبیات داستانی میشود، اما حدس میزنم در حال حاضر داستانهای بد و خسته کننده باعث پسرفتش باشند. من آیندهی درخشانی برای داستانهای بی علت و معلول نمیبینم، اگرچه باب روز باشند. سوال بعدی چی بود؟ بله، سرگرمیها رو به کثرت گذاشتهاند و این وبلاگ هم شده قوز بالا قوز و به طور تهدید آمیزی قسمتی از وقت خوانندهی کتابخوان را به خود اختصاص داده. مگر آدم چند ساعت در روز وقت مطالعه دارد؟ پرسشهای شما طوری طرح شده که آدم مجبور میشود هی از این شاخه به آن شاخه بپرد. به هر حال، مرحوم داستایوسکی شاهکارهای عظیمی از خود باقی گذاشته که هنوز با کمال میل خوانده میشوند، اما بعید میدانم رمانهایش به سرنوشت «کمدی الهی» شادروان دانته و «شاهنامهی» خدابیامرز ابوالقاسم خان فردوسی دچار نشوند؛ عدهی قلیلی آنها را میخوانند و نخواندهها نام داستایوسکی و آثارش را برای امتحان نهایی از بر میکنند تا بعدها در جدول کلمات متقاطع به کار ببرند. یا در خوشبینانهترین حالت، آدم روانشادی مثل سامرست موام پیدا میشود که رمانهای قطور او را به پنجاه صفحهی عوام پسند تقلیل بدهد تا خواننده از دیدن حجم حجیم آثارش نرمد یا از این بهتر، طرفداران ادبیات اطواری رمانهایش را طوری مثله میکنند تا خواص پسند بشود. رسم روزگار این است و کاریش هم نمیتوان کرد. در ضمن از من به شما نصیحت، خواندن «برادران کارامازوف» در هیچ محیطی جز بستر بیمارستان لذتبخش نیست.
– ژانرهای ادبی متفاوتی داریم و حداقل تا جایی كه من مطالبتان را از طریق وبلاگ بوران دنبال میكنم، رابطهی خوبی با طنز نباید داشته باشید. به عقیدهی شما یك نویسنده اصلاً چه رسالتی دارد؟! كسی كه نویسنده میشود باید هرآنچه را كه به ذهنش ميرسد بنویسد، وظایف محدودی دارد یا برای اختیاراتش باید خطوط قرمز كمی قایل شد؟! اصلاً شما برای كار نویسندگان كه به ویژه نویسندگان ادبی مورد نظرم هستند، میتوان دایرهی اختیاراتی تعیین كرد؟!
– من با طنز رابطهی خیلی خوبی دارم، با هوچیها و جنجال آفرینهاست که رابطهام شکراب است. بگذریم! رسالت نویسنده، تعهد نویسند، وظیفهی نویسنده ؟من واقعاً نمیدانم نویسنده چه رسالتی دارد یا باید داشته باشد، اما میدانم وقتی کسی واژهی رسالت و تعهد و وظیفه را کنار نام نویسندهی داستان قرار میدهد، سردلم درد میگیرد .رسالت یعنی چه؟ باری، پیش از این که به پرسشتان پاسخ بدهم ، خدمتتان عرض کنم که من رستگاری انسان را در عشق و همدردی و تفاهم میبینم. به نظر من زندگی به اندازهی کافی تلخ هست، حس دوست داشتن و دوست داشته شدن میتواند این تلخی را تا حدی شیرین کند. چقدر زجرآور است که آدم از حس محبت کردن و محبت دیدن محروم باشد. خودخواهی، خود بزرگ یا کوچک بینی، عدم اعتماد به نفس و اعتماد به نفس زیادی، تعصب و خشونت و غرور و حق به جانب بودن و چاکرمنشی، مردم آزاری … همه ناشی از کمبود محبت است. من فکر میکنم مهربانی سلطان همهی حسها و درکهاست. در ادامهی موعظهام ، میپرسم این اوج مهربانی نیست که آدم برای رها شدن از هیولای درون طرفدار آزادی و عدالت اجتماعی و رفاه عمومی باشد؟ حرمت انسانها را پاس بدارد و حقوقشان را رعایت کند؟ وقتی انسان در وادی شعور خانهی داد و انصاف را بنا کرد، باهوشتر بودن و قویتر بود و زیباتر بودن و زرنگتر بودن و پولدارتر بودن معنی ندارد دیگر. باز هم موعظه کنم؟ رسالت من به عنوان روشنفکر این است که با چشم و گوش باز مطالعه کنم و چراغ فکرم را روشن نگهدارم تا عوامل خارجی بر ذهنم تاثیر بگذارند و این تاثیرات در یک فعل و انفعالات شیمیایی تبدیل بشوند به دغدغهی خاطر. استخراج این دغدغه از معدن خیال و پهن کردنش روی سفرهی کاغذ میشود تعهد نویسنده به ادبیات . حالا اگر این عوامل خارجی بُعد اجتماعی و سیاسی داشت و داستانی منقوش –یا به قولی آلوده- شد به ناملایمات، دلیلی ندارد به نویسنده ناسزا بگوییم که چرا اجتماعی یا سیاسینویسی و از عالم هپروت نمینویسی. حالا برویم سراغ شاخهی بعدی و این که آیا نویسندهها هر چه به ذهنشان میرسد مینویسند؟ نمیدانم، اما به هر حال خوب است نویسنده هرچه به ذهنش میرسد بنویسد تا چیزی که به ذهنش نمیرسد. و دیگر این که من خودم را موظف به هیچ وظیفهای نمیدانم، اگرچه حدود اختیاراتم محدود است و برای چاپ شدن کتابم تن میدهم به قوانین نظام ِ وظیفهها. ولی این را هم میدانم که برای نگندیدن فکر، گودالی از بایدها و نبایدها به دورش نمیکنم.
– این یك رسم است. چه بخواهیم و چه نخواهیم، در هرجای دنیا، هرآنكه در پایتخت باشد، مورد توجه و تكریم قرار ميگیرد و هرآنكه در حاشیه و شهرستانها، گمنام. واقعاً این را باید پذیرفت. كسی كه در رشت به دنیا میآید) نمیدانم اینجا را میشناسید یا نه) تا یك حد خاصی ميتواند پیشرفت كند و حداقل پیشرفتش را 500000 نفر مییینند و از نتایج كارهایش استفاده میكنند. كسی كه اینجا یك شركت كامپیوتری بزند، مطمئناً نمیتواند به اندازهی كسی كه در تهران یك شركت كامپیوتری موفق راهاندازی كرده پیشرفت كند و البته كسی كه در آمریكا هم متولد میشود، میرود مایكروسافت را ميزند كه حتی مریخیها هم ميشناسندش. یعنی جغرافیای انسانی و مرزبندیهای جغرافیایی، خیلی در توسعه و رونق كار آدمها موثر خواهد بود حتی اگر نابغه باشند. خودم را مثال نميزنم، ولی یك پسر ملایری هست در شمال ایران، 11 سال دارد و چهار زبان زندهی دنیا را عین بلبل صحبت ميكند و البته هیچ نسبتی نیز با من ندارد. خوب او اگر در تهران یا در سطح بالاتر حساب كنیم، در پایتخت یك كشور اروپایی باشد ميدانید به چه طرز فجیعی معروف میشود طوری كه كل دنیا بشناسندش؟! حالا شما فكر ميكنید نویسندگان و هنرمندان شهرستانی باید چه كار كنند؟! در وضعی كه اكثراً جای پیشرفت برای تهرانیها یا مهاجرانی است كه به خارج از كشور میروند… البته افرادی مثل ناصر غیاثی یا آیدین آغداشلو یا یوسف علیخانی را استثنا قرار بدهیم.
– همراه با پرسشهای پیچ در پیچ شما و پاسخهای متناقض من راهی را آمدهایم و تا حدی با هم آشنا شدهایم، پس تعارف را بگذاریم کنار و بی پروا برویم سر اصل مطلب و بزنیم به قلب هدف! موافقید که؟ به نظر من پرسش شما درددل جوانی ست که فکر میکند چون در تهران زندگی نمیکند، مظلوم واقع شده و دیده نمیشود. به طور حتم تعداد همفکران شما کم نیستند و اطمینان دارم که همه هم حق دارند. شاید بهتر بود این پرسش را از کارشناسی میکردید که در چم و خم امور فرهنگی چند جفت کفش آهنی پاره کرده ، چون من بیست و هفت سالی میشود که جلای وطن بر سبیل اضطرار- قبول نشدن در رشتهی دلخواه دانشگاهی- کردهام و در زمانی هم که در آنجا زندگی میکردم به اقتضای سن و سالم هنوز کفشهای سگکدار میپوشیدم. اما چون شما سوال کردهاید و من هم اگر پایش بیفتد واعظ بدی نیستم ، میپرسم آیا واقعاً فکر میکنید تمام نویسندگانی که در تهران زندگی میکنند مورد توجه و تکریم عموم مردم و به ویژه خوانندگان عزیز هستند؟ بر این باورید که نویسندگان پایتخت نشین به راحتی کتابهایشان را به چاپ میرسانند؟ راستی راستی خیال میکنید جامعهی فرهنگی ایران به آثار نویسندگان ایرانی مقیم خارج بیشتر عنایت دارد تا به آثار نویسندگان شهرستانی ؟ چی شد، کسی گفت بالای چشم نویسندگان مقیم خارج ابروست؟ یعنی آثار نویسندگان ایرانی مقیم خارج جای کتابهای نویسندگان شهرستانی را در کتابخانههای شخصی تنگ کرده؟ فرض کنیم ایران پنج روزنامهی سراسری دارد با انتشار سیصد روزه در سال. هر روزنامه هم یک صفحهی ادبی دارد و هر صفحهی ادبی هم چهار مطلب. با این حساب ما سالیانه با شش هزار مطلب ادبی در پنج روزنامه رو به رو هستیم. اگر فرض کنیم که در تمام طول سال شصت مطلب، دست بالا البته، از مطالب صفحات ادبی این روزنامهها به آثار نویسندگان ایرانی مقیم خارج اختصاص داشته باشد، نویسندگان مقیم خارج یک درصد از کل مطالب صفحات ادبی را اشغال کردهاند. این عدد ناچیز میتواند موجب اعتراض و دلخوری شما باشد؟ میدانید نویسندهی ایرانی مقیم خارج با چه مشقتی آثارش را خلق میکند و چه محرومیتهایی میکشد در جهانی که مادیات حرف اول را میزند؟ چشم اغلب این دوستان به خوانندگانی چون شماست! با تمجیدتان چون گل میشکفند و با هجوتان پژمرده میشوند. شما که هم ساکن شهر زیبا و پرطراوت رشت هستید و هم از مزایای جوانی و استعداد و پشتکار برخوردارید، نباید مایوس بشوید که چون در خارج از ایران زندگی نمیکنید، مورد توجه قرار نمیگیرید. روزگاری جوانهای رشتی زیباترین لباسهایشان را میپوشیدند و میرفتند به خیابانی به نام شیک تا در معرض تماشا قرار بگیرند و با محبوبی آشنا بشوند. برای دیده شدن در خیابان ادبیات هم باید یک دست داستان خوب پوشید و رفت جلوی چشم خواننده ایستاد. من که راه دیگری نمیشناسم. به موازات نوشتن داستانهای خوب، چطور است مثلاً در رشت جشنوارههای ادبی بر پا کنید. یک ماهنامهی ادبی بیرون بدهید. موقیعیتی به وجود بیاورید که نویسندگان در محیطی آرام و دوستانه داستانهایشان را بخوانند. در همین اینترنت به معرفی نویسندگان استان گیلان بپردازید و خلاصه با گردنی برافراشته به افقی روشن چشم بدوزید. نگران آن دوست ملایریمان هم نباشید، من به شما قول میدهم دوست نابغهمان از پلههای ترقی بالا میرود و باعث افتخار همهی ما میشود.
رسالت من به عنوان روشنفکر این است که با چشم و گوش باز مطالعه کنم و چراغ فکرم را روشن نگهدارم تا عوامل خارجی بر ذهنم تاثیر بگذارند و این تاثیرات در یک فعل و انفعالات شیمیایی تبدیل بشوند به دغدغهی خاطر. استخراج این دغدغه از معدن خیال و پهن کردنش روی سفرهی کاغذ میشود تعهد نویسنده به ادبیات
– و سوال آخر. به عقیدهی شما، مطالعه و تحقیق روی آثار نویسندگان خارجی و به خصوص غربی، ميتواند به كار خوانندگان ایرانی بیاید و اصلاً تاثیر ادبیات غرب روی فعالیت نویسندگان داخلی را چه طور ارزیابی میكنید؟
– میدانم عرفان ایرانی پر است از تساهل و تسامح و آثار کلاسیک فارسی پر است از فضیلتهای اخلاقی و پندهای انسانی. ولی با این حال آگاهی فرهیختهی ایرانی به هویت فردی به عنوان حق مسلم در تدوینات حقوق مدنی با مطالعهی آثار نخبگان غربی یا زندگی در غرب به دست آمده. البته من دلم نمیخواهد جهان را در ادبیات خلاصه کنم، اما حالا که داریم دربارهی ادبیات غرب حرف میزنیم این را هم بگویم که بدون ترجمهی آثار غربی، ما نویسندهی بزرگی مثل محمود دولت آبادی را نداشتیم که نوجوان شلوار پاچه گشاد پوش گیس بلند پایتخت نشین سال 1355را با واقعیت روستاهای ایران آشنا کند؛ به کسی برنخورد، خودم را میگویم. یا بدون ترجمهی آثار غربی به طور حتم از وجود نویسندگان بزرگی چون شادروانان هوشنگ گلشیری و غلامحسین ساعدی محروم میماندیم. ما هنوز خیلی چیزها باید از غرب بیاموزیم ، اما چون غرب بدآموزیهای زیادی هم دارد، این یادگیری باید همراه با نقد باشد، والا از چاله درمیآییم و میافتیم توی چاه. مثالی بزنم و مصاحبه مان را به پایان ببرم. از اواسط قرن نوزدهم، و بعد از انقلابهای کوچک و بزرگ و گسترش شهرها و پر جمعیت شدن آنها، بعضی از کشورهای اروپایی شروع کردند به تدوین قوانینی که هم پاسخگوی نیازمندیهای همزیستی مسالمتآمیز بین شهروندان باشد و هم از نظر سیاسی سازگار با روح انقلابات اجتماعی، که زاده میشدند از پیشرفتهای صنعتی و رفاه عمومی. این قوانین به سرعت دارای هزاران ضمیمه و تبصره شدند و طولی نکشید که سرنوشت انسان غربی افتاد در چنگال هیولای مهربان و نامهربانی به نام قانون که نه فقط ظاهر مادی جامعه که باطن حقیقیاش را هم تحتالشعاع قرار میداد؛ که البته اجتناب ناپذیر بود. آدم غربی هم به خاطر فرهنگ نظمپذیرش مطیع این قانون شد. سالها سال بعد، کافکا هنگامی انتقاد به قانون را شروع کرد که ضایعات نهیلیسم هنوز شناخته نشده بود و هنوز از جنگ جهانی اول و دوم خبری نبود و واضعین قانون هنوز خوشبین بودند که با نظم، آسایش و آرامش ابدی برای شهروندان به وجود میآورند. از طرف دیگر کافکا خودش مرد قانون بود و میدانست که برای ممانعت از وحشیگری و بی عدالتی، بایست به زیر چتر قانون پناه برد؛ هیچ یک از آدمهای داستانهایش اهل تخلف و سرپیچی از قانون نیستند. مگر میشود شهرهای بزرگ را بدون مدون کردن قانونی که همزسیتی شهروندان را مسالمت آمیز کند، با کدخدامنشی اداره کرد؟ پس کافکای حقوقدان نمیتواند مخالف قانون باشد، بلکه انتقاداتی دارد به طبیعت بشر و نظم افراطی و اطاعت کورکورانه که فحوای پیامش برای ادبیات بعد از جنگ جهانی دوم غرب اهمیت زیادی دارد. حال اگر ما فقط به نقدهای غربیها دربارهی نوشتههای کافکا بسنده کنیم، از هرچی قانون و پرونده و قاضی و سیاست و … است بدمان میآید؛ که البته این نقدها را اغلب ادیبان دل نازکی نوشتهاند که مکانیزم این جوامع را با عینک سوررئال کج و معوج دیدهاند. در حالی که آدم غربی احترام به فردیتش را مدیون همین قانونی ست که به قوارهی اندامش دوخته است- نه این که دوخته باشند. او قدر این قانون را میداند و به آن احترام میگذارد. خوب، گاهی این لباس تنگ و گشاد میشود و باید آن را با انتقاد اصلاح کرد. گاهی هم به اقتضای طبیعت انسان و مشکل همزیستی در شهرهای چند میلیونی، قانون به طور اجتناب ناپذیری از کانالهای دراز و پر پیچ و خم بُروکراسی عبور میکند و این را کافکا به خوبی در محاکمه نشان داده است. برگردیم به حرف خودمان و این که اگر آدم غربی از نظم شدید و رعایت سفت و سخت قانون رنج میکشد، ما شرقیها از سرسری گرفتن قانون و بی نظمیست که در عذابیم. درد شکم ممکن است از سیری یا گرسنگی باشد، نباید دوای مشترکی تجویز کرد که از این مثالها زیاد است، اما من نفسم بند آمده و قادر به ادامهی سخن نیستم. شاید در فرصتی دیگر این بحث را بیشتر باز کنیم.
با تشکر از شما و خوانندگان پر حوصلهی این مصاحبهی طولانی، الفرار.
این گفتگو برگرفته از مجلهی داستان و شعر قابیل
Comments