فصل ششم
شبی که امیرعلی را اعدام کردن، اونقدر گریه کردم که یادم نمیآد هیچ موقع دیگهای تو زندگیم اون طوری گریه کرده باشم. حتا وقتی آقام مُرد و هیچکسی رو نداشت که براش گریه کنه، نه مادری نه پدری نه خواهری و نه برادری. خانوم هم زیاد گریه نکرد، اصلاً گریه نکرد. یک شب امیرعلی گریه کرد و همان روزش من.
امیرعلی اون موقع هفده سالش بود. اونقدر بزرگ بود تا نفرینهای شبانهروزی خانوم رو بفهمه و از اون موقع یه حس بیزاری تو دو تا چشم سیاه درشتش موج بزنه. از اون بیزاریها که تا آخرین روزی که دیدمش باهاش بود و انگار مثل سنجاق قفلی، قفل شده بود به اون صورت استخونی و نزار.
امیرعلی از زنها متنفر بود. نمیدونم به خاطر معشوقههای جورواجور آقا بود یا مذهب سفت و سخت خانوم. هیچ وقت ندیدم با دختری قرار بذاره یا به زنی نگاه کنه، حتا عکس هنرپیشهها رو هم جمع نمیکرد، ولی فکر میکنم ته دلش از گوگوش بدش نمیاومد.
یه بار که تازه دو تا دونه مو پشت لبش سبز شده بود، خانوم یه عکس کوچیک گوگوش رو از لای کتاب تاریخش پیدا کرد و با کفش چرمی کهنه آقا حسابی کتکش زد. خانوم بعضی وقتها کیف مدرسهی ما رو میگشت. اون روز دم دمای غروب اول زمستون بود. از اون زمستونای پربرکت که خروار خروار برف میریخت روی سر و کول خونههای کجوکولهی مرکز شهر. امیرعلی درو که باز کرد، خانومو دید که وسط برفا اونقدر ایستاده که صورتش کبود شده. فهمید کارش تمومه. از پشت پنجره دیدم که رنگش سفید شد، مثل رنگ برفای کف حیاط. خانوم بازوش رو گرفت و کشوندش توی زیرزمین، صدای امیرعلی رو نمیشنیدم، اما صدای خوردن کف کفش رو، رو بدنش میشنیدم که چپ و راست میخورد به همه جای هیکل لاغرش. وقتی خانوم برگشت توی اتاق از ترسم دویدم توی جام و خودم رو زدم به خواب.
خانوم بلند گفت:
ـ از وقتی آقات مُرد، معصیت هم توی این خونه مُرد، فهمیدی؟ نمیخواد واسه نهی از منکر آبغوره بگیری.
اون شب که امیرعلی رو اعدام کردن، خانوم هی دندوناشو روی هم میسابید، محکما. اونقدر محکم که انگاری دندوناش رو تو آسیاب بادی ده ایل و تبارش آسیاب میکنه. اون شب پونزده مرداد سال شصت و یک بود و پونزده مرداد از شانس گند من روز تولدمه. سرما که شروع میشه، مردم میچپن زیر پتو و به هم میچسبن. نتیجهاش اینه که بچههای زیادی توی تابستون به دنیا میآن؛ یکیش هم من. چلهی تابستون، الحق به دنیا اومدن داره اما نمیدونستم تو چلهی تابستون اعدام هم میکنن. اونم درست شب تولد هیجده سالگی من. اون شب داغ بود. داغیش چسبناک بود. مثل خانوم که چسبیده بود به لحافای زمستونی و داشت براشون ملافه میدوخت. خانوم تند تند نخ سفید رو از سوراخ سوزنای درشت رد میکرد و از اون تندتر لحافا رو کوک میزد. چند سال بود که کسی زیر این لحافا نخوابیده بود؟ چرا خانوم هر سال ملافهی لحافا رو میشکافت و اونا رو با دست میشست؟
ما منتظر بودیم. میدونستیم که قراره امیرعلی رو اعدام کنن، اما چرا اون شب؟ چرا اون شب اونقدر گرم بود؟ چرا آسمون اونقدر صاف بود؟ چرا توی حیاط خونه بغلی مهمونی بود؟ چرا اون شب تلفنا قطع نبود؟ برقا نرفته بود؟ آژیر قرمز نمیکشیدن؟ بمباران هوایی نبود؟ کمیته نریخت خونهی همسایه بغلی تا همهی اون مادرقحبهها شلاق بخورن؟ تا اون آهنگ لعنتی معین خفه شه: «میخونم به هوای تو پریچهر… چقدر جای تو خالیه پریچهر… دلم کرده هوایت وای پریچهر…»
کاش حداقل گوگوش میخوند. امیرعلی اون چشمهای معصوم و درشت قهوهای رو دوست داشت. اون دماغ خوش ترکیب و اون لبای خوشگلو. من شک نداشتم که امیرعلی گوگوش رو دوست داشت، حتا بیشتر از گلسرخی و دانشیان.
خانوم داد کشید: «ببند اون لوچهها رو، چقدر زِر میزنی، سرم داره میترکه… میخواست نره هی داد بزنه زنده باد مرده باد، مملکت قانون داره، بیصاحاب نیست، هر کی ضد امام باشه حقش مرگه…» از حرفای اون شب خانوم چیز دیگهای یادم نمیاد جز این که به همه چیز و همه کس فحش میداد، به من، به امیرعلی، به آقا، به تیک تاک ساعت، به لحاف.
سرم رو میکوبیدم به دیوار که یهو دیدم چشاش هر کدوم شده اندازه یه ترب، همون قدر بزرگ و قرمز. طوری بهم نگاه میکرد که انگار هر لحظه میخواد بهم حمله کنه. همون طور که به من زل زده بود، دستهاش تند و تند ملافهی سفید چلوار رو به لحاف ساتن صورتی کوک میزد و صدایی مثل خرخر از ته حلقش بیرون میاومد. نمیدونم چی شد که یکهو سوزن تا نصفه فرو رفت سر انگشتش و قطرههای درشت خون ریخت روی ساتن صورتی. همون طور که لکههای خون میریخت روی لحاف صورتی عروسیش، اول آهسته و زیر لب گفت: استعفرالله… بعد این کلمه رو بلند و بلندتر تکرار کرد، کم کم شروع کرد به عربده کشیدن. جوری عربده میکشید که صدای آهنگ همسایه بغلی قطع شد. منم دویدم طرفش. لحافو از زیرش کشیدم و از پنجره پرتش کردم توی حوض تا آب حوض نجس بشه. تا دیگه نتونه دستاش رو توی آبِ حوض آب بکشه. هر روز وقتی میرفت لب حوض تا برای نماز مغرب و عشا وضو بگیره، میدویدم طرف تلویزیون تا اسامی اعدامشدهها رو بشنوم و بعد یک نفس راحت بکشم و دلم رو صابون بزنم که تا فردا خدا بزرگه.
اون روز عصر خانوم ایستاده بود به نماز که یواشکی تلویزیون گندهی زیمنسمون رو، که درش مثل صندوق امانات مسجد قفل میشد، روشن کردم. معمولاً اخبار ساعت هفت اسامی اعدامشدهها رو اعلام میکرد، خانوم سر سجده بود که یکهو نمازش رو شکست و اومد تلویزیون رو خاموش کرد.
…
留言