به جایِ مقدمه
ا
سطرهایِ «ها» در سال ۱۳۸۳ نوشته شدهاند. در لحظههای کابل و فرو رفتن در هستن. شاید اگر این مکان و زمان نمیبود، هیچوقت این کلمات اینگونه «زندگی بودن» را نمیداشتند. از آن که بیان ما از بودن ما -در هر لباسی که باشد- بستگی دارد به همین زمان و مکان، و کشفی که ما از آنها داریم. منظور به تنهایی زمانِ تقویمی و مکانِ جغرافیایی نیست؛ بلکه این زمان و مکان، بیشتر وجهی باطنی و انتزاعی دارد: «وضعیتِ من و زندگی بودن.» از آنکه هرکدام از کلماتی که پیرامونِ بودنِ ما را پر کردهاند، تهیهایی هستند که انتهایی ندارند.
ب
در این «ها» همهی زیادی هست. «ها»هایی که هربار در انتهای نامی آمدند و آن نام را بینهایت کردند. «ها»هایی که نمیدانم چهگونه از چاههای تاریکِ عالم -که خیالها و افسونهای آدمیان است- به بالا آمدند و ندانستم به کجا میروند. «ها» آینهی «آه» است. «ها» همهی آواها است. همهی صداهایی است که از ابتدایِ بودنِ اشیاء شنیده شدهاند و تا ادامه نیز سرازیرِ آواهای دیگرِ اشیاء خواهند شد. هر شیئی برای خودش «ها»یی دارد. «ها»یی که هرچند در همه هست، اما با «ها»ی دیگری یکی نیسـت.
ج
وقتی میگویم «ها»، در حلقم اتفاقی میافتد. «ها» در حلقم حلقه میزند و ناگاه بی اختیار من به بیرون پرتاب میشود. در روشنایی روز یا در تاریکی شب، من «ها»های خود را از دست میدهم. «ها» به تنهایی چیست؟ چه چیز در «ها» هست که دیده نمیشود و هیچکس آن را نمیداند؟ «ها»های دیگران چهگونه از حلقهاشان پرتاب میشود، و به کجا میرود؟ من حلقهای زیادی را دیدهام که «ها»هایی از آنها حلقه حلقه به هوا میرود و از بعضی که دوباره به سمتِ حلق بر میگردد. «ها»های من اما به کجا میرود؟
د
این کلمات در تنهایی آمدند و گریبان مرا گرفتند. من کلمات را گرفتم و در گریبانم ریختم. آنها همه گریبانِ من شدند. من باز هم کلماتِ دیگری را دیدم که به سراغِ من میآیند. آنها همچون فوجی از بارانهایِ نخستین آمدند و دهان مرا گرفتند. من همهی آنها را بلعیدم و آنها دهانِ من شدند. سکوتهایم را از کلماتِ دیگری -که مثل نفس میآمدند- پُر کردم. گفتم شاید سکوتهایم گودالهایی باشند برای انداختنِ کلمات، اما سکوتها خود کلماتی شدند که در تنهایی آمدند و گریبان مرا گرفتند.
از وقتی که آواره شدهام، خودم وطنم شده است
1
تنهایی به یادِ ما میآید و ما را پُر از خودش میکند. ما برای آنکه آن (تنهایی) را نبینیم یا فراموش کنیم به سراغ دیگران میرویم. دیگران را میبینیم و بعد متوجه میشویم که دیگران هم منهایِ تنهایی هستند که تنهایی گاه به یادشان میآید و آنها را مجبور میکند به سراغ ما بیایند. هر فرد تنها هست. هر فرد منِ تنهایی دارد که از اولِ بودنش با اوست؛ حتا زمانی که «آخر» تمام شود، باز هم تنها میماند تا «تنها» نباشد: یعنی تنهایی کسی میشود تا او با صحبتِ با او خودش را فراموش کند و تنها نماند.
2
شب به اتاقم برگشتم. اتاق کمی روشن بود و من روی تختخوابم خوابیده بود. نزدیک شدم و صورتِ من را بوسیدم. من بیدار نشد. موهایش را دست کشیدم، اما باز او بیدار نشد. نامش را بارها تکرار کردم، صدایم در اتاق منتشر شد، همهی اتاق صدایم شد اما من باز هم بیدار نشد. گویی سالها بود که خوابیده بود و تکان نمیخورد. رفتم و کمی آب نوشیدم: آبها از گلویم گذشتند و در جانم رسوب کردند. برگشتم کنار تختخوابم و من را دیدم که هنوز خوابیده است. در کنارش دراز کشیدم و به خوابهای او رفتم.
3
از وقتی که آواره شدهام، خودم وطنم شده است. با خودم که وطنِ من است به وطنهای دیگران میروم و آوارگیِ آنها را میبینم. باز به خودم (که وطنِ من است) برمیگردم و به خودم (که وطنِ من است) میگویم: ای خودم! ای که وطن منی، من آوارهام! وطنم اگر دشت میداشت تمامِ وادیهایش را میگشتم. اگر کوه میداشت به چکادش میرفتم و بادها را میبلعیدم. و اگر آب میداشت در آن غرقه میشدم. اما خودم، که وطن من است، بیکرانه است: مانند انگشتِ آوارهای است که به دور اشاره میکند.
*** هرگونه اقتباس با ذکر منبع بلامانع است.
コメント