بخشی از کتاب “کجا میریم بابا؟” نوشته ژان لویی فرونیه
- انتشارات ناکجا
- Jul 3, 2013
- 2 min read
از روزی که تومای ده ساله، پا توی ماشین کاماروی من گذاشت، یکریز به صورت یک عادت همیشگی تکرار میکند: « کجا میریم، بابا؟»
بار اول جواب میدهم:«میریم خونه.»
یک دقیقه بعد، با آن حالت سادهلوحانه باز همان سوال را تکرار میکند، انگار چیزی در ذهنش گیر نمیکند. بار دوم میپرسد: « کجا میریم، بابا؟» من دیگر جواب نمیدهم…
راستش خودم هم دیگر نمیدانم کجا میرویم تومای بیچارۀ من.
با جریان آب میرویم. میرویم مستقیما تا خود دریا.
یک بچۀ معلول، بعد دومی. چرا سومی نه، تا سه نشه بازی نشه…
انتظار این یکی را نداشتم.
کجا میریم، بابا؟
میرویم توی اتوبان، در جهت مخالف رانندگی میکنیم.
میرویم به آلاسکا، خرسهای قطبی را نوازش میکنیم و خودمان را میاندازیم جلوشان. ما را میدرند و میبلعند.
میرویم به جستجوی قارچ. آمانیت فالوید میچینیم و باهاشان یک املت حسابی درست میکنیم.
به دریا خواهیم رفت. به خلیج مونت سن میشل. میرویم روی شنهای روانش قدم میزنیم. شنها ما را خواهند بلعید. به جهنم خواهیم رفت.
توما خونسرد و آرام ادامه میدهد: «بابا، کجا میریم؟» شاید قصد دارد رکوردش را بهبود ببخشد. به مرتبۀ صدم که میرسد، آدم دیگر نمیتواند جلوی خودش را بگیرد، میزند زیر خنده. با او، آدم اصلا احساس ملال و دلتنگی نمیکند. توما خدای بامزهگیست.
آنهایی که از داشتن یک بچۀ غیرطبیعی هرگز وحشت نداشتهاند، دستهایشان را ببرند بالا.
کسی دستها را بالا نمیبرد.
همه در این مورد به همان نحوی فکر میکنند که به زلزله و یا به پایان و آخر دنیا فکر میکنند، چیزی که یک بار بیشتر اتفاق نمیافتد.
برای من، دنیا دو بار به آخر رسیده است.
وقتی که بهیک بچۀ تازه تولد شده نگاه میکنیم، حالت تحسینبرانگیزی به خود میگیریم. چقدر خوب از آب درآمده. به دستهایش نگاه میکنیم، انگستهایش را میشماریم، میبینیم که توی هر دستش پنج تا انگشت دارد، برای پاها نیز همین قاعده صدق میکند، هاجو واجیم، چهارتا نیست، شش تا هم نیست، نه، درست پنج تاست. هر بار همین قضیه است، انگار که معجزهای رخ داده باشد. من از وضعیت درونی حرفی نمیزنم، جریان آن خیلی پیچیدهتر است.
بچه درست کردن کاریست پر مخاطره… بازی پر و پوچ است، یک وقتهایی پوچ میآوری، اینطور نیست که همیشه برنده باشی.
یکی گفته در هر ثانیه روی این کرۀ خاکی یک زن یک بچه میزاید… بعد طنزپردازی اضافه کرده که خصوصا باید رفت این زن را پیدا کرد و به او گفت که بس است، درش را تخته کن.
…
Comments