سرقت
دختر در را باز کرد؛ مرد غریبهای جلوی آن ایستاده بود و کلاه خود را برداشت. دختر با خود فکر کرد، خارجی است.
برش کت و شلوارش با کت و شلوارهای آنجا تفاوت داشت
و بعد هم پاپیون او که مثل یک مرغ زرین پَر بود. در حالیکه مرد مسنی بود و موهایش خاکستری و آن هم نه فقط کنار شقیقهها.
دختر پرسید: «امری بود؟»
مرد غریبه جواب داد: « میل دارم با آقای نیسینگ صحبت کنم. او در اینجا زندگی میکند، نه؟» حین ادای این کلمات، دست خود را طوری تکان داد که از دیوار به سوی حیاط حرکت کرد. یعنی در اینجا که تابلویی نصب نشده است.
دختر گفت: «بله. آقای نیسینگ در اینجا زندگی میکند. اما شما نمیتوانید با او صحبت کنید.»
مرد پرسید: «نمیتوانم با او صحبت کنم؟» بعد حالت صورتش بسیار وحشتزده شد و ادامه داد: « آقای نیسینگ که نمرده است؟ حتما در سفر است، نه؟»
دختر با شرمساری لبخند زد.
جواب داد: «نه. آقای نیسینگ نمرده و به سفر هم نرفته است. او در حمام است.»
مرد غریبه با شادی ظاهراً صادقانهای فریاد زد: «اما، اما این که همهچیز را تغییر میدهد. من منتظر میمانم تا حمام آقای نیسینگ تمام شود. در دفتر او مینشینم. دفترش همین دست راست، اولین در است. اینطور نیست، دختر خانم کوچک من؟»
مرد وارد راهرو شد و دختر کمی کنار رفت. گفت: «به نظر میرسد که شما خانه را خوب میشناسید.»
مرد جواب داد: «خوب؟ بسیار خوب… بگویید بسیار خوب میشناسم. وقتی پدر آقای نیسینگ اینجا را میساخت، من حضور داشتم… شما آن زمان به اصطلاح هنوز به دنیا نیامده بودید…»
دختر گفت: «نه. من آن زمان هنوز به دنیا نیامده بودم.»
مرد در حالیکه در دفتر را باز میکرد، پاسخ داد: «جالب است. بله… و حالا سر کار خود بروید. شما باید کار داشته باشید، نه؟ کلاه مرا هم به جالباسی آویزان کنید، خوب؟»
دختر کلاه را برداشت و گفت: «تا آقای نیسینگ پایین بیاید، مدتی طول خواهد کشید. تازه چند دقیقه پیش به حمام رفت.»
مرد فریاد زد: «مدتی طول میکشد؟ بعد دستها را به حالت دعا بالا برد و ادامه داد: «مدتی طول میکشد یعنی چه؟ بچه جان، این «مدتی» چقدر است؟ اگر چند ساعت یا حتی چند روز شود چه؟ من بیش از سی سال است که آقای نیسسینگ را ندیدهام. آخرین مرتبه سی و سه سال و چهار
ماه پیش بود که یکدیگر را دیدیم. البته اگر شما اهمیتی برای توضیحات دقیق تاریخی قائل باشید.»
دختر سر خود را به علامت نفی تکان داد. پرسید: «این همه زمان گذشته است؟ کلاه شما را میبرم.»
در را پشت سر خود بست و رفت…
Comments