روز پنجشنبه آقاي ناظم بچهها را در حياط مدرسه جمع كرد و سفارش كرد كه روز شنبه، همه لباس تميز و نو بپوشند، زيرا قرار است بازرس بيايد و لازم است كه همه تميز و مرتب باشند. قضا را شنبه، هوا گرفته و ابري بود و باد تندي ميوزيد، پنجرهها را بسته بودند. هرچند لحظه يك بار زنگ مدرسه خودبهخود به صدا درميآمد. ناظم پالتو اطو كردهاش را پوشيده بود و شالگردن خوشرنگي دور گردن بسته بود، با عجله از اين كلاس به آن كلاس ميرفت. به هر گوشه و كناري سر ميكشيد، بخاريها را كه به خاطر آمدن مفتش روشن كرده بودند، نگاه ميكرد و مواظب بود كه آب از آب تكان نخورد. بچهها انگار كه منتظر يك حادثهي غيرعادي بودند، در سكوت و انتظار كامل بهسر ميبردند. كلاس چهارم معلم نداشت، ناظم يكي از محصلين كلاس ششم را كه ديلاق و چارشانه بود، آورده و سر كلاس مواظب بچهها گذاشته بود.
همهچيز منظم و مرتب بود، مدير مدرسه به مرخصي رفته بود و ناظم تلاش ميكرد كه غيبت او اصلاً حس نشود، يا حضور خودش بيشتر حس شود. داده بود حياط را جارو كنند، پنجرهها و درها همه برق ميزد. اما آنچه مايهي ناراحتي بود، همان باد شديدي بود كه در درختها ميپيچيد و برگهاي زرد و مرده را ميچيد و همه را به كف حياط ميپاشيد. ساعت اول به انتظار گذشت، در زنگ استراحت كه معلمها در دفتر جمع بودند، ناظم بيرون آمد و تمام مدت را روي پلهها به قدمزدن پرداخت. زنگ ساعت دوم به صدا درآمد، معلمين دفتر به دست به كلاسها برگشتند. ناظم فكر كرد كه چه اتفاقي افتاده تا بازرس سرموقع نيامده است. فراش مدرسه را صدا كرد و به او سپرد، دم در مدرسه منتظر باشد و اگر آقا غريبهاي را ديد كه وارد مدرسه ميشود، باعجله او را خبر كند. بعد به دفتر خود رفت.
اتاق كوچكي بود كه دو طاقچه داشت، چهار تا صندلي و يك ميز بزرگ و يكي از طاقچهها پر بود از بستههاي اوراق امتحاني و طاقچهي ديگر با سالنامهها و دفاتر سالهاي گذشته و دفتر كبير انباشته شده بود. روي ديوار عكسهاي شاگر اولهاي قبل را زده بودند، همهي آنها زردنبو، توسري خورده و خسته بودند و به نظر ميرسيد كه در لباس اونيفورم خفه ميشوند. ناظم پالتوش را درآورد و بيآنكه شال از دور گردن باز كند پشت ميز نشست و كتاب «آموزش و پرورش» را كه سالها قبل در دانشسرا خوانده بود، روي ميز باز كرد و به فكر رفت.
گلدان كوچكي را جلو پنجره گذاشته بودند كه در آن گل لادني روئيده بود، با ساقهي دراز و باريك و برگهاي ريز و گرد. شيشههاي پنجره شكسته و تركخورده بود، بعضي جاها را كاغذ چسبانده بودند، با اين همه از شدت تميزي برق ميزد. باد كه ميآمد، كاغذها به صدا درميآمدند و گل لادن با بيحالي ميجنبيد و سر تكان ميداد.
ناظم دهندرهاي كرد و چشم به عكسها دوخت، به نظرش آمد، همهي آنها در يك كلاس جمع شدهاند تا او برايشان صحبت كند، آهسته زير لب زمزمه كرد:
– «چهقدر براي اينها زحمت كشيدهايم.»
بعد كتاب «آموزش و پرورش» را جلو كشيد و نگاهي سرسري به عكس يك ساختمان فرهنگي كرد و بعد مشغول جمع و جور كردن كاغذهاي روي ميز شد. و بعد به ياد آورد كه چهگونه بايد گزارش كامل و جامعي از تاريخچهي مدرسه تا روز آخر به عرض بازرس برساند.
– ملاحظه بفرماييد قربان، بناي اوليه اين مدرسه در روزهاي درخشان 1316 گذاشته شد. البته در آن موقع تلاش زيادي لازم بود كه مردم را به اهميت تعليم و تربيت، يا به عبارت ديگر به امور فرهنگي متوجه كند.
از آن تاريخ به بعد اين بناي مقدس تغييرات زيادي به خود ديد، ملاحظه بفرماييد اين پلههاي آجري بعداً اضافه شده، به نظرم در آذماه 1325 يا 26. و بعد مسئولين امور متوجه شد كه دو عدد توالت براي سيصد محصل بياندازه كم است. به دستور مقامات بالا شش عدد توالت ديگر در انتهاي حياط ترتيب داده شد تا از ازدحام محصلين در ساعات استراحت جلوگيري به عمل بيايد. مهمتر از همه اين كه…»
Comments