جادهی پشت خانه
مامان باز هم دارد کتابهای مرا روی بند آویزان میکند. دیگر شک ندارم که یک تغییر اساسی در من اتفاق افتاده است. اتفاقی که من به آن مبتلا شدهام. آگاهانه و خواسته نبود. آرام آرام و موذیانه پیش آمد. اتفاقاً علایم یک بیماری را هم داشت. سردرد، کسالت، آبریزش از چشم و بینی و بالاخره استخواندرد. این را همین امروز فهمیدم. از خودم وحشت کردم وقتی که دیدم هنوز چشم باز نکرده، دارم به خواب فکر میکنم. مامان داشت کتابها را روی بند آویزان میکرد و من داشتم از توی رختخواب نگاهش میکردم. کار هر روز من این است؛ صبحها از رختخواب صدای دور شدن پای مامان را بشنوم که بیخداحافظی میرود چون فکر میکند که من هنوز خواب هستم؛ با چشمهای هنوز خوابآلود، غلت بزنم، گاهی به سقف، گاهی به دیوار، گاهی به کتابخانه نگاه کنم و گاهی به تصویر قابشدهی خودم روی میز مطالعه. کاغذها روی میزم پخش و پلاست. هر روز فکر میکنم که وقتی بلند شدم باید آنها را مرتب کنم. فکر میکنم که دیگر باید از مامان خجالت بکشم که این طور در سکوت همهی کارها را انجام میدهد و هنوز میتواند به روی من بخندد و از شیده حرف بزند و هیچ وقت از تو حرفی به میان نیاورد.
از رختخواب بلند میشوم بیآنکه آن را مرتب کنم. توی توالت مینشینم. آنقدر مینشینم تا مچ پاهایم درد بگیرد. موهایم ژولیده است و از دیدن خودم در آینه وحشت نمیکنم. کار هر صبح من این است؛ کشیدن خمیازه جلوی آینهی توالت. خانه تمیز است. فقط ظرفها نشسته است. اغلب حوصلهی غذا خوردن ندارم اما احساس چاقی دارد خفهام میکند. انگار وَرَم دارم. انگار دستها و پاهایم باد کرده است. وقتی میایستم تا ظرفها را آرام آرام بشویم، احساس میکنم که چربی پاهایم دارد از تنم بالا میخزد تا به گلویم برسد.
اگر کتاب خیسی داشته باشم، خودم آن را روی بند آویزان میکنم تا مامان این کار را مثل همیشه با اِکراه نکند. چای را در سکوت میخورم. خیره شده به کف آشپزخانه. فقط گاهی برای خودم نیمرو با چای شیرین درست میکنم. اغلب موقع لقمه گرفتن زردهی تخم مرغ از گوشهی دستم میچکد روی میز.
برعکس آن موقعها، حالا دیگر موسیقی گوش نمیدهم. چای نوشیدنم شاید خیلی طول بکشد. میکشد. همان طور یک گوشه لم میدهم و فکر میکنم کاش بستهی سیگارم کنار دستم بود. یادت هست که چقدر از سیگار بدت میآمد؟ یک بار، همین طور توی آشپزخانه خوابم برد. باورت میشود؟ دیگر باید باورت بشود. بالاخره که بلند میشوم یک راست میروم حمام. آب گرم را باز میکنم تا آب مثل همان وقتها که تو جیغت درمیآمد، داغ داغ شود. لباسهایم را در حالی درمیآورم که قطرات آب رویشان ریخته. تو، آب خنک دوست داشتی. در هر فصلی. زیر آب داغ میایستم، با چشمهای بسته و باید اعتراف کنم که یادِ موهای لختت رهایم نمیکند. یا یادِ موهای زیر بغلت که آن طور در فصل تابستان آهکی میشد. بوی تنت فضای بزرگ حمام را پُر میکند. حمام ما از آن حمامهای قدیمی است که حالا دیگر در خانهها پیدا نمیشود. بزرگ. کاشیکاریشده و با سقف بلند. عزیز هر وقت میخواست پا توی آن بگذارد یک بسمالله میگفت. بعد به خنده رو به ما میکرد و میگفت: «مرا یاد خزینههای قدیمی میاندازد که تویش پُرِ جن بود.» معمولاً در این موقع، یادم میآید که با خودم کتاب نیاوردهام. این کار را دور از چشم مامان انجام میدهم. بدون لباس، در حالی که توی حمام، شیر آب داغ باز است، میآیم توی اتاقم و جلوی کتابخانه میایستم. ردّ خیس پاهایم روی سنگ کف اتاق میماند. بدون اینکه به کتابها دست بزنم، به آنها نگاه میکنم تا کتابی را پیدا کنم. تنم از سرمای بیرون مور مور میشود. کتاب باید مطابق روحیهی آن روزم باشد. در ضمن، تا جایی که ممکن است، بشود آن را در یکی دو ساعت خواند. کتابهایی مثل «آه پدر، پدر بیچاره، مامان تو را در گنجه آویزان کرده و من خیلی دلم گرفته» یا مثل «یادداشتهای روزهای تنهایی» مارکز. اینها مناسبند. من خودم بیشتر ترجیح میدهم که در حمام کتابهایی دربارهی نویسندهها بخوانم. اگر زندگینامهی خودنوشت یا یادداشتهای شخصی باشد که چه بهتر. رمانهایی هم که وقتی میخوانی احساس میکنی خود زندگی هستند عالی است.
コメント