میخواستم دستهایت را بشویم
در آفتاب پائیز و خداحافظی کنم.
تو از دورها میآمدی
سوار بر مادیانی عاشق
و قطاری از ترانه بر سینهات.
تو مهربان بودی، اما نه اندازه کودکی من
تو کنار بوتهها به خواب میرفتی و رنگ پریده میگذشتی
از تو میپرسیدم، بیشتر از کودکیم
آن شب برفی که جنازهای را میبردیم هر دو افتادیم
من ترسیدم و تنها شدم مثل کودکیهایم
دستم را نمیگرفتی، نمیبوسیدیم
اما من در آرزوی دستهایت تا ماهیانهای، که فردا نبود
از من با خبر بودی
اما رو بر میگرداندی
حالا من هم پیر شدم
کودکیم کنار خرگوشهاست آن دورها
چقدر فاصله میان روزهایم، چقدر ترس بیهوده بر جانم.
تو که رفتی من هم تنها شدم اما نه به اندازه جوانیم
دستهایت را میشویم و بر سنگی دور مینشینم به اندازه حوصلهام
پدر من هم تنهایم، تنهای تنها.
دیگر هیچ کس صدایت نمیکند
نه روزهای برفی
نه پرندهای که در باغ میخواند
مادرم میگفت صدایت که میکنند بگو بیدارم
کجاست تا امروزم را ببندید
تو کجایی؟ امروز میخواستمت که نیستی
آن روزها که به زیارت میرفتیم
دست کوچکمان پر از دعای پنهان بود
به هم نگاه میکردیم که همیشه با هم باشیم
تسبیحت که پاره شد گریه کردی
من هم دور شدم و برگی سبز را به آب سپردم
تا روزی که تو را از کوچه میبردند
رشتۀ سبزی از گردنم ریخت
دستهای دعایم بسته ماند
گفتم کدام دست، دلش آمد
حالا مادرت با چشمهای پر از آتش.
من هم باران که میبارد صدایت میکنم
چشمهایت در قلبم میگریند.
در پایان کدام ترانه دلخواه میمیری
کاشکی پاییز باشد و آفتاب کم رنگی
آخرین درخت سپیدار است.
همه چیز یکباره دایرهای میشود و میچرخد
آنجا که میایستد – لحظهای از کودکیست
با تکه نانی در دستت- با دعا و بدرقهای خوش.
با بهاری که دستهایت خیس بود
روزها رفتند اکنون خسته آسمان را مینگری و
میگویی حالا دیگر ترانه دلخواهم رهاییست.
Comments