نيايشهای شبانه
شعری از عدنان الصائغ
خدايت را تو
تنها در خون و خنجر میبيني
من او را
در كلمه میيابم،
در ترانه
در آبيِ ژرف چشمانِ يارم،
و در درياها..
تو كه عمرت چنين شتابان میگذرد
همهی مجالات را جدل میكني
دربارهی خدا و شيطان
اما دريغ از لحظهاي همدلي با همسايهات…
خداي من
يكيست.
نه كاتوليك،
نه پروتستان،
نه سني
نه شيعه.
آنها كه او را قسمت میكنند،
تفسير میكنند،
تحريف میكنند،
و برچسب میزنند
بر حسب عقايد خود،
مصالح خود،
قوانين خود،
و تشكيلات نظامي خود
تنها انكاركنندگان حقيقت اويند.
زنان برهنهپا
شعری از شاكر لعيبي
بيپاافزار، زنان به راه افتادند
در سوداي سيم و زر
سر تا پا برهنه، تنها جلنگ جلنگ خلخالها
و عطرِ رهايِ حنا
آنها پنجرهای باز را میمانستند
اما قلبشان مدفون در لايههای ابر
رفته بود با صداي دور سيرسيركها
گل نيز برهنه بود، تنها عطر جانش رها در هوا
گرد آمدند زنان بيپاافزار
در آينهاي
كه ناگهان تكه تكه شد –
و سار، سار ماده
بر شاخسار تاريك فرود آمد
براي همنوايي با شرحه شرحههای بي نوا
Comments