نامههای خانم متروک
نامهی اول
نگاهش هنوز توی خاطرم مانده است. وقتی زنگ زدند خانهمان و گفتند، گویا همان افسر بود که میگفت یا یکی از لیسانس وظیفهها که شمارهی شما پیش پسری پیدا شده و لطف کنید، با تأکید سردی روی لطف که خوب یادم مانده، بیایید برای شناسایی و تند تند آدرسی را داد و من همان طور پای تلفن خشکم زده بود و بعد با اینکه چند بار شمارهی همراه زنم را گرفتم و جواب نداد، باز تا لحظهای که پرستار درِ سردخانه را هل داد، منتظر معجزهای چیزی بودم و یادم هست که چشمهایش بسته بود و من چقدر بدم آمد که کسی را برهنه توی کشو بگذارند و مدام دلم میخواست ملافه را روی سینهی رنگپریدهی پسر بالا بکشم و با خودم گفتم کاش همان طور زنده میماند و حتا بعدها، بعدِ جدایی از زنم، به صرافت اینکه کاش میمرد نیفتادم.
لابد حالا طبقهی بالا توی تختت خوابیدهای آرام و من فقط حالا میتوانم بنویسم و اگر صبح بیدار شوی، میدانم که رفتنم سختتر میشود یا شاید اصلاً دلم نخواهد بروم ولی باید بنویسم و تند هم باید بنویسم چون این پاکت که نمیدانم کِی برداشتمش یا بهتر بگویم چرا برداشتمش روی میز کنار فنجان است یا همه جا هست و هر روز میبینمش و فکرم را پر کرده است و نمیتوانم دورش بیندازم. پاکت خالی نامهای که خون رویش خشک و قهوهای شده است و دست که میزنی خش خش میکند و هنوز قسمتی از عنوانش طرف سفید پاکت پیداست که لابد او قبل از مردن کلی فکر کرده است یا چه میدانم همین طوری نوشته است و هر چه میخوانم بیشتر شک میکنم به اینکه باید میماند یا به جدایی خودم و نسیم فکر میکنم یا به اینکه اصلاً چطور آدمی نامهای را، که هر چند برای زنش نوشته باشند، نخوانده باشد و اینقدر فکر کند و خیال ببافد و حالا که میخواهد نامهای بنویسد، حالا که میخواهد برود، باز هم پاکت را با خود بردارد و مدام نگاهش کند و عنوانش را که از حفظ شده باز بخواند و هر چه فکر کند چیزی غیر از این پاکت پیدا نکند تا صفحه را سیاه کند یا از قصهای بنویسد که خودش، یعنی خودم، هم درست نمیدانم چه بود و شاید حدسهایی زده بودم همان وقتها که اوج رابطهشان بود و انگار از همه جا صدایش میآمد و سعی نمیکردند که پنهانش کنند، نه اینکه قصهی پنهانی باشد اما فرق میکرد با همهی دوستهایمان یا من این طور حس میکردم که میآمد و ساکت روی مبل دست راستی، زیر قاب فرش پاییز، مینشست یا گاهی نگاهی میانداخت به نسیم انگار که به چیزی پشت سر او نگاه میکرد ولی من را، خودم را، نگاه میکرد و نمیدانم که چرا آن وقتها را طوری دیگر به یاد میآورم و حالا با این پاکت، تردید تمام جداییها توی ذهنم تکرار میشود، مثل حرفهای دوپهلوی افسر توی حیاط سرد و بزرگ بیمارستان که آن دورها آسمان به نوک ساختمانها چسبیده بود و با مه پایین آمده بود و لباس نوی افسر طوری بود که بدم میآمد و یاد پرستارهای سبزپوش سردخانه میافتادم و باز یاد چشمهای بسته که ربطش را حالا یادم نمیآید و نمیدانم که چرا افسر اینقدر دیر نامه را به من داد و طوری آن را گرفت انگار که هنوز از خون خیس باشد و فقط همین را میدانم که میخواست اول داستان را تمام کند و بعد نامه را مثل بازماندهی صحنهی هولناکی که دیده بود و خودش را مثلاً به بیخیالی میزد به من تحویل دهد. وقتی نامه را گرفتم، بیاختیار همان طور که او گرفته بود از گوشه، و از در چهارطاق بیمارستان که بیرون آمدم به پسر فکر کردم و به اینکه دستهایش نیمهشب چقدر باید یخ کرده باشند وقتی خون از شاهرگهایش روی پیادهرو دویده است و میدانستم که آن لحظات چه زمزمه میکرده یا باز حدس میزدم و تمام طول راه، توی تاکسی، میدانستم زنم تعجب نخواهد کرد وقتی خبر را بگویم، انگار که باز چیزی را مثل آن وقتها از پیش فهمیده باشد و من حس میکردم زنم میدانست و فقط چشمهای را آن طور باز کرد تا من تعجب نکنم یا بحثی پیش نیاید و حالا ماندهام که چرا اینها را وقت رفتن برای تو مینویسم و شاید بگویی چه ربطی به من و تو دارد. نمیدانم. شاید، با این حرفها فقط، میخواهم خودم را به معنی جملهای که پسر، نه برای نسیم که برای من، پشت پاکت نوشته بود و میدانسته که میخوانم، نزدیک کنم.
…آسمان بلورین، که عطر بهار دارد و حتا از لواشک هم خوبتر است.
پیوست نامهی دوم
هشت تا شد؟ چند تا شد نامههام؟ نامههای تو که هنوز هشت تا هم نشده، هنوز هیچی تغییر نکرده و همون چالهی سیاه پر از آب هنوز پشت پنجره است. هنوز یاد نگرفتم بهموقع گوشی رو بردارم، با اینکه قبل از اینکه زنگ بزنی صدای آهنگش توی گوشم میپیچه.
خوابم نمیآد و حالا وقت کمه و تو این شب که همه چیز داره یه شکل تازه پیدا میکنه، باز همون حرفهای قبلی توی سرمه. توی نامهها خیلی وراجترم و هنوز اینکه بازم میدونم آخر نامه هیچی نگفتم. فقط همین که بنویسم هم حتا دیگه آرومم نمیکنه، یادته میگفتم روزی که دیگه نوشتن به تو، آخرین مسکن، هم اثر نکنه روز جالبی میشه و هر چند که همیشه شبه، بیتابی و شب، که امید سحری نیست و روزی نیست و این همه شعر هی پشت سر هم پشت سر هم. انگار اونایی که شعر میگفتن همش شعر همین شبها رو گفتن، شاید حتا دویده باشن یا گریه کرده باشن یا نمیدونم چی ولی شعرها میگن همون چیزها «هست». بیتابی و یک جور حس فزایندهی زیبایی که میخواد بپاشدت از هم و گریزی انگار نیست و هیچ کدوم از اون شعرها، شاعرها نگفتن که چی کار باید کرد. نمیگم که دیگه نمیخوام بهاش فکر کنم و میدونم بعد از این نامه، توی این راهی که دارم تا نیستی میرم، توی کوچهها بازم میشینم کنار یه دیوار و باز شاید پناه بگیرم از حسهام که میدونم فایدهای نداره…
یادم رفت بگم؛ مثل همیشه، انگار تا وقتی مینویسم زندگی جریان داره کنارت. حال که خاک را نفس میکشی غبار را از پنجره پاک کن.
پیوست
فکر نکن میخوام تا صبح همین طوری بنویسم، آخه دیر میشه. فقط یه سؤال: دوست داشتی من فقط چند تا نامه بودم؟ یا مثلاً چند تا پیغام یا هر روز یه ایمیل، نه هر روز یه جوریه؛ نظم داره. نمیدونم درست چی میخوام بگم ولی اگه از اون اول فقط چند تا ایمیل بودم دیگه این طوری نمیشد. حتا جواب نمیخواستم. اون وقت میتونستی به همه بگی، آره، من هم یه دوست دارم که فقط چند تا نامه است، چند تا؟ نمیدونم چند تا. آخه از بچگی تا حالا همهاش بهام نامه نوشته. نه که واقعی از بچگی، میدونم اون وقتها ایمیل نبوده. تازه از اون وقتها که حتا هیچ کدوممون سواد نداشتیم، نقاشی میکشید خب. مدادرنگیهای خودم رو بهاش داده بودم. آخه ما از بچگی با هم دوست بودیم، روبهروی خونهمون مینشستن، مینشست روی پلهها صبحها که من میرفتم مدرسه. راست میگم به خدا نامههای بچگیهامون رو نگه داشتم هنوز. تو کمد.
نامهی دوم
خانوم محترم عزیز
نامهی شما سه ماهه که توی کشوی میز تحریر منه و من حتا یک پاککن هم نمیتونم از کشوی میز بردارم. امروز به دلایل مشخص و نامشخص زیادی از جمله گردگیری کشوی میز تحریر، نیاز مبرم به پاککن و خواب مسخرهای که دیشب دیدم تصمیم گرفتم به نامهی شما جواب بدم و به قول خودتون به شما اجازه بدم که بفهمید، هر چند خودم دقیقاً نمیدونم چه چیز نفهمیدنی تو ماجرای من و شوهر سابقم و رفتن اون و ترک کردن شما و خودکشی دوستم هست، و اینکه اصلاً چرا وقتی خواب میبینم که دارم با حولهی حموم توی پارک نزدیک خونهی خودم قدم میزنم و یک نفر، البته باید تأکید کنم نیمهشب، و یک نفر از پنجرهی آپارتمانش یکسره زل زده به من و من منتظرم که یک نفر دیگه بیاد که حتا حالا یادم نیست کی، بله اصلاً چرا بعد از دیدن همچین خوابی باید تصمیم بگیرم به نامهی شما جواب بدم. شاید چون توی خواب حس میکردم منتظر همون دوست رفتهام دارم توی پارک قدم میزنم یا شاید اون کسی که از پشت پنجره بهام زل زده بود من رو یاد نامهی شما میانداخت یا چیزهای دیگهای که دیشب توی پارک اتفاق افتاده و حالا یادم نیست.
در هر صورت باید بگم که نمیتونم جواب مشخصی به سؤالتون بدم و واقعاً نمیدونم چه راز و رابطهای بین پاکت نامهی خودکشی دوستم و علت ترک کردن شما توسط شوهر سابق من وجود داره و البته باید بگم که اگر سؤالات جالبتری پرسیده بودید، احتمالاً زودتر به نامهی شما جواب میدادم و لازم نبود انقدر برای مزخرفاتی که مینویسم معطل بشید.
مثلاً دلم میخواست میپرسیدید چرا هر شب نگرانم که مردهها بدون مسواک برن توی رختخواب یا چرا هر بار که میخوام درِ خونه رو باز کنم، به دنبال یه نامهی بیپاکت به پادری نگاه میکنم.
نمیدونم. نمیدونم که نامهی من میتونه شما رو به جواب برسونه یا نه ولی طبق درخواست خودتون نامهی دوستم رو به همین نامه پیوست میکنم، هر چند که بعید میدونم جوابی که دنبالش هستید توی اون نامه قایم شده باشه. در ضمن باید بهتون بگم که فکر میکنم بعضی چیزها با بعضی اتفاقها تموم نمیشه و من باز هم به دلیل مشخص یا نامشخص دیگهای همچنان منتظر یه نامهی دیگه هستم. شاید اگر شما هم دوست من رو میشناختید بهام حق میدادین و البته میتونم بهتون قول بدم که اگر یه روز نامهی جدیدی به دستم رسید که ممکن بود به سؤال شما مربوط باشه از فرستادن اون به آدرس شما مضایقه نکنم. میتونید روی حرف من حساب کنید.
پاییز هشتاد و سه
Comments