قلب شب انگار در عمق زمین میتپید، شب را نه انگار لرزهٔ هیچ بر پوستینه روی. در این میان گل محمد بود پای پندار در کهکشان و خاک، سرگردان راههای نپیموده:
«من یاغی شدهام! این راست است، راست!»
حقیقتگاه به خاری میماند که در چشم نشیند. گل محمد به اینکه بود میاندیشید و میدید هیچگاه فکرش را هم نکرده بوده است. هیچگاه فکرش را نکرده بوده است که روزی چنین خواهد شد. چنین که امرزو بود، چنین که امروز شده بود. گذشتهای دمامدم دست و پاگیرتر، دشوارتر. دوسیهای، روزبه روز سنگینتر. نامی، آفتاب در آفتاب گسترندهتر، افسانهتر!
«مردم چه میدانی به گمان خود میدهند!»
که بود امروز گل محمد در نگاه و در گمان مردم؟ که بود گل محمد در نگاه کمان مردم؟ گل محمد، گل محمد بود. اما نه دیگر آن مرد ریزنقش چابک و آرام، و نه نیز آن مرد هیزم کش سربراه. هم نه آن مردی که بر سر آب بها و علفچر، چانه در چانهٔ کدخدا و مباشر میگذاشت. گل محمد امروز دلاوری بود، دلیری بود. دلاور در گمان دوست، دلیر در چشم دشمن. گل محمد آنی بود که پیش از این هرگز بدان نیاندیشیده بود
«دلاور؟ دلاوری؟!»
چنین بود. چنین است. مردی ایستاده به قامت بلند شب، با افتاب همه بیابانها در چشمها. دستانی به مهر دارد و ابروانی به قهر و بارِ تمام ویرانگیها را بر دوش میکشد. آتشی ست طالع شده از خاکستر اجاقهای سنگیِ صحرا. دستانی به مهر و ابروانی به قهرف آفتابی گدازنده در چشمها و چهرهای چرخانف میان هزار چشم غریب، هزار چشم آشنا.
آشنایان چه کسانی هستند؟… خود که داند؟
دشمنان؟…… پیدایند!
شب پیدا، و ستاره ناپیدا.
«چگونه ادمیزاد خوی به سر میشود؛ چگونه؟!»
سنگی به چاه دراندازی که صد عاقل نمیتوانند ان را بدر آورند،ای دیوانه! سنگ را بدر که نمیتوانند آورد که هیچ، با آن خاک و خاشاک که میپاشند ردش را گم و گور میکنند. کورتر میکنند. نه! راهی به گذشته نیست گل محمد! آنچه هست در پیش است و آنچه در پیش است، هست. هست و هست. حقیقت همین است. شادی که در چشمت مینشیند. راه آمده را باز نتوان گشت. راهی اگر هست، در پیش است. دیروز برگذشت، اکنون فردا را سینه سپر کن! فردا خم پشت و سینه خیز میرسد تا تو را، اگر نه به غفلت در رباید، پنجه در پنجه بیفکند. کار گذشته تو، فردا دشوارتر میشود. بار گذشته تو فردا سنگینتر، پیچیدهتر، اشفتهتر. این هنوز اول عشق است.
کلیدر | جلد پنجم
Comments