اوره زیر میز
داستان کوتاه نوشته سعید منافی
میتوانم. زمان اندک یا زیاد نیست. نمیشود حدس زد کی در باز خواهد شد. هر لحظه امکان باز شدن هست و من سریع باید تصمیم بگیرم. اتفاقی که با باز شدن در، قدرت هر کاری را با من داشت. میدانستم. هر کاری. اضطراب و ترس و هیجان… تصمیم را گرفتم و به خودم قول دادم. در هنوز باز نشده است. در وضعیت معلوم و نامعلومی هستم. کمی خیالم راحت شد. در برابر اتفاقِ خواهد افتاده عریان نبودم. تصمیم گرفته بودم. راهی برای مقابله. شاید راهی برای نجات. چراغ اتاق چند بار خاموش و روشن شد. اندازه لامپ زیر پایم میشکست اما با همان کوچکیش میتوانست با خاموش شدن و روشن نشدن روانم را به هم بریزد. از تاریکی و از چیزی که در آن میتواند سهم من شود با ردی از رنگهای آبی تیره میترسم. رفت و شد نور تمام شد و در بسته بود. لامپ روشن به من و من به آن خیره شدم. به در که نگاه کردم. سیاه میشد مثل مختلط شدن با ابری سیاه. کمی روشن، فلزیِ در پیدا و گم میشد. همه چیز به حالت اولیه برگشت. جز سردرد و دردی که کلیه چپم را با خود میبرد. درِ بسته و اتفاقات پشتش، رخ ندادهاند ولی من پیشدستی کردهام و قبل از آنکه چیزی از آن طرف در اتفاق بیافتد، این طرف، در ذهنم انداختم با تمام اضطراب و ترس و هیجان. رنگ سفید میز به بهانه خراشها و ترکهای پنهان و پیدا به قدری که بعضی جاها میشد چوب زیرش را دید کهنه بود. لایههای چندباره رنگ. میز پیر که خاطراتش را لایهها پنهان کرده است. کسانى که شاید حضورشان به قدرى بوده که از بین لایهها بیرون زده بود بیشتر کنار لبهها. تقریبا وسط میز پف کرده است. مثل پیشانی برآمده آدم کچل. تحریککننده است. دلم میخواهد با انگشتم فشارش دهم بترکد و حضور کسى زیر لایه هاى شکسته نفس بکشد. شبیه میزهای دیگریست که در جاهاى مختلف پشتش نشستهام. این اولین میزیست که با سطحش ارتباط برقرار کردهام. سطحى نه براى ته فنجان یا یک لیوان کافه گلاسه. هیچ صدایى نیست و در بسته متورم از اتفاق که مىتواند از شدت ورم از چهارچوب به سمت من و میز پرت شود. مهم نیست. بخت با من شد که قبل از باز شدن توانستم خود را از اتفاق چند گام پیشتر ببرم و بر اوضاع مسلط باشم. جزئیات را مجدد مرور مىکنم با همه چیزش. در باز میشود. از روى عادت بلند شدم. سرم پائین نبود. به چشمهایش خیره شدم. حتى هیح حسى نداشتم و مهمتر ترس. روى صندلى خالى نشست پوشه زردش را روی میز گذاشت. دستانش را روى آن به هم قلاب کرد. به هم نگاه کردیم. بار سوم نشستم. سریع بلند شد و پوشه زرد را روى صندلی به جای خودش نشاند. دور میز و من چرخید و رسید جاى اول. فکرش را نمى کرد که سه بار تکرار کند اصلا چیزى را تکرار نمى کرد سه بار تکرار کرد. به هم ریخت معلوم بود. امتحانم کرد. پشت صندلیم ایستاد دستهایش را لایه موهاى چربم فرو کرد و صداى کنده شدن تارها را از روى پوست سرم مىشنیدم. هیح صدا و حرکتى از من به اتاق نجست و جارى. منتظر فرصتى بودم که دستهایش کمى شل شوند. نمى دانست که چه بلایى مى خواهم بر سرش بیاورم. دقیق شدم به فشارى که مى کند. در انتظار فرصت دلخواهم بودم. کمى شل شد و این یعنى دور دور من است و با تمام وجود پیشانیام را به میز کوبیدم. بار دوم دستى لای موهایم نبود و بار سوم ابرویم شکافت. دستهای به هم بند شده را بالا آوردم و از روى چشم چپم پاک کردم. روى میز رنگها دلفریب بود با وجود اینکه پوشه زرد روى میز نبود. به سمتش چرخیدم. لبخند زدم. مات مانده بود. دوباره کوبیدم. محکمتر محکمتر. از درد لذت مى بردم. لذتی که از مات ماندنش مى بردم درد را شیرین مى کرد. از درد لذت مى بردم. باورش سخت بود. سخت. طبیعى بود. به خودم قول دادهام. به صدایى آغشته با خنده بودم. هیح مىدانى که چقدر دوست دارم کبود و داغون دستهایت باشم؟ چرا چراغ را خاموش نمى کنند؟ دستپاچهتر مى شد. احساس مىکردم و مىدیدم. سیگارش را از فیلتر آتش زد، سیگار دوم را به زحمت روشن. پنج کبریت را شکست و ششمی دود غلیظ را تا مدت دمیدن عمیق به بیرون حجاب صورتش کرد. لذتبخش است مغلوب کردن دشمن با لذت بردن از درد. پیشنهاد کردم سیگارش را روى قهوهاى سینهام خاموش کند یا حتی مىتواند روى پلکهاى بستهام و پیشنهاد کردم: چرا انگشتهایم را نمىشکنى؟ صداى شکسته شدنشان بسیار لذتبخش خواهد بود. باور کن سکوت مىکنم تا با هم صدایشان را بشنویم. از روى صندلى بلند شدم. جایى نداشت که بخورد کار از اینها گذشته بود. وحشت کرده بود. به کنج دیوار تکیه زده بود و پکهاى عمیقى از سیگار مىگرفت. لباسهایم را کندم. لخت و عریان و پیراهن در انتهاى دستهایم آویزان ماند. شبیه تکهاى گوشت از تنم. چرا مثل حیوانات آمیزش نمىکنیم؟ با دو دستم دست راستش که سیگار گرفته بود به صورتم نزدیک کردم. سیگار افتاد لایه چین پیراهن و دود از زیر چانهام خم و به سمت بالا مست میشد. انگشتهایش را در دهنم فرو کردم. مک مىزدم. نیم نگاهى به چهرهاش میانداختم. گیج و منگ و بزدلانه مثل سگ مىترسید. مثل سگ. مثل سگ. آرامآرام نشستیم. میلرزید میترسید بیپناه بود و از خواستن کمک عاجز بود. انگشتانش در حلقم اسیر شده بود. گریه میکرد میدیدم. کودکی بیسرپرست بود رو در روی تاراج امید زنده ماندن برای فردا. از درد میخواست به خودش بپیچد، میپیچیدم و میپیچید. سیگارِ نیمکشیده خاموش بود جایی از تنم عرق خاموشش کرده بود بیآنکه حسش کنم. طعم خون کامم را قلقلک میداد. هر چه تلاش میکرد راهی نداشت انگشتهایش در دهن من بود. از وحشت میمرد. میترسید مثل سگ. در ناگهان باز شد اولین قدم، دومین قدم، سومین و، کاش در را نمىبست. از روى عادت بوى اوره تند از لایه پاهایم و صندلى جارى شد زیر میز.
Comments