سپیده جدیری – نگاهی به رمان مای نیم ایز لیلا
رمان کوتاه «مای نیم ایز لیلا» اولین رمان بیتا ملکوتی بعد از چاپ دو مجموعه داستان کوتاه «تابوت خالی» و «فرشتگان، پشت صحنه» در ایران است.
این رمان که توسط نشر ناکجا در پاریس منتشر شده است، زندگی سه ایرانی مهاجر در آمریکا را در مقاطع مختلف به تصویر میکشد.
شخصیت محوری، لیلا نام دارد. زنی میانسال که در زمان انقلاب، نوجوان بوده و دست تقدیر او را به نیویورک کشانده است. یوسف، همسایه روبرویی لیلا، نویسنده ناموفقی است و از جایی لیلا هم میشود شخصیت اصلی رمان جدیدش و هم معشوقهاش؛ از جایی که لیلا همسرش (ناصر) را ترک میکند و با کار در یک آرایشگاه، زندگی خود و دختر نوجوانش را میچرخاند.
لیلا یک زن معمولی است با یک استثنا. او صدایی جادویی دارد. رمان با سه راوی که صدای این سه شخصیت است، روایت میشود و از ورای روایت زندگی آدمهایش؛ نیم نگاهی دارد به انقلاب، جنگ، مهاجرت و بحران هویت در پس این تغییرات بنیادین در ایران.
از آنجا که فرم و زبان در رمان «مای نیم ایز لیلا» برجسته است و رویکرد ساختارگرایانه نویسنده به طور خاص، بیشتر معطوف به زبان اثرش بوده، متن زیر بر تحلیلِ ویژگیهای زبانی این رمان متمرکز شده است.
پیش از این در مقالهای نوشته بودم که «یکی از دردناکترین دردهای یک تبعیدی، دردِ زبان است. اینکه چقدر با دردی که زبان مادری در تبعید میکشد کنار بیاییم، خود مسئلهای است! هر قدر هم بخواهیم به خود تلقین کنیم که اینک این یکی زبان، زبان اصلی توست، زبان زندگی توست، زبان کار توست، دردی دوا نمیشود، چرا که زبان حسِ تو، زبان گریهها، خندهها، هیجانها و اضطرابهای تو، زبان دیگری است؛ زبانی که احساس میکنی در نقطهای فرسنگها دورتر از اینجا، اینجای شیک، مدرن، آزاد و روشنفکر، جایش گذاشتهای و آمدهای. اما زبان، جا نمیماند، زبان تو با تو تبعید میشود و به همراه تو درد میکشد، چرا که مهجور و تنها میمانَد و غریبه مینماید با همه چیز. در واقع، بیش از هر خصوصیت دیگر، زبان توست که به یادت میآورد به اینجا تعلق نداری، به هیچیک از آنچه ویژگیهای اینجا به شمار میآید…»
لزومِ دوبارهنویسیِ پاراگرافِ نسبتا بلندِ فوق در اینجا این بود که به گمان من مهمترین ویژگی رمان «مای نیم ایز لیلا» که آن را از آثار دیگر نویسندگان مهاجر به شکلی بارز متمایز میکند، همین است که نویسنده سعی کرده دقیقا این رنجی را که زبان مادری در مهاجرت و تبعید متحمل میشود، در زبان مکالماتِ آدمهای داستانش به رخ بکشد.
حتی زبانِ نسل دوم این مهاجران، که قاعدتا باید به محیطی که در آن پرورش یافته بیشتر خو گرفته باشد، به همین رنج دچار است؛ رنجِ این طرفی بودن یا آن طرفی ماندن.
تانیا دختر نوجوانی است که از پدر و مادری ایرانی در آمریکا متولد شده است. هنگام در گرفتن دعوایی میان پدر و مادرش، وقتی به خاطر تشبیه آنها به سگ و گربه، سرزنش میشود میگوید:
– سگ و گربه هم فحشن تو زبون فارسی؟
همین یک جمله به خوبی بیانگر آن است که زبان فارسی تانیا، به رغم اینکه کلمات در آن فارسیاند، هویتی ایرانی ندارد. کلمات فارسی در زبان او همیشه معنایشان همان چیزی نیست که در زبان فارسیِ ایرانیها تعریف شده است. او گاهی آمریکایی فکر میکند و ایرانی حرف میزند و گاهی هم بالعکس. این همان رنجی است که زبان تانیا به آن دچار است؛ درماندگی. درماندگیِ زبان. زبانی که هویت ندارد، درمانده است.
بیتا ملکوتی به این موضوع که هر یک از شخصیتهای رماناش دامنه واژگانِ خاص خود را داشته باشد اهمیت میدهد، اینکه هر یک از این شخصیتها به سبکی متفاوت از سبکِ کلامی شخصیت دیگر، سخن میگوید و جملهبندی میکند، اینکه هر سه راوی در رمان، حتی راوی سوم شخص، نثر خاص و متمایزِ خود را در روایتگری هم رعایت میکنند.
نسل اول مهاجران هم که دیگر جای خود دارد؛ از جمع بستن کلمات انگلیسی با ادات جمعِ زبان فارسی تا گذاشتنِ «ی» نکره پس از این کلمات، منطق خاص خودش را پیدا کرده است در دیالوگهای این نسلِ ناصر و یوسف و لیلا. نسلی که خواسته ایرانی بماند اما زباناش خواسته و ناخواسته – شاید برای اینکه کمتر احساس غریبگی کند با کلامی که دور و برش جاری است – شروع کرده است به شبیهسازی؛ به ساختن ترکیبهای مثلا انگلیسی – فارسی، که در واقع، نه انگلیسیاند و نه فارسی. ترکیبهایی نظیر: هوم وُرکا، تینیجرا، فگتها، لافتی (ترکیب واژه Loft – به معنی اتاق زیر شیروانی بزرگ – با «ی» نکره زبان فارسی).
این یک جنایتِ زبانی است که تقریبا همه ما چندی پس از استقرارمان در این طرف، مرتکبِ آن میشویم؛ و بالطبع در رمان «مای نیم ایز لیلا» نیز که به باور من توانسته است به واقعیترین شکل ممکن آنچه را که «ادبیات مهاجرت» مینامیم نمایندگی کند، آدمهای داستان که بسیار ملموس و واقعی مینمایند، جا به جا مرتکباش میشوند.
چکیده آنچه که بر آن اصرار داشتم در پاراگرافهای فوق، این میشود که مهمترین ویژگی رمانِ بیتا ملکوتی، زبانِ آن است، اما این هنوز همه چیزی نیست که باید دربارهٔ ویژگیهای زبانی این رمان گفت.
به یاد میآورم سالها پیش از آنکه «دَمِ دستی» نویسی، تحت عنوانِ پر طمطراقِ «جریان سادهنویسی» رسمیت پیدا کند و آنچه را زمانی شعر امروز ایران مینامیدند، از درون پوک سازد و از بیرون نیز آنقدر سهلالوصول جلوه دهد که شاعر بودن به «شغلی» همگانی تبدیل شود، ادبیات داستانی ایران به خصوص تولیداتِ اغلبِ زنان نویسندهمان، چنان به این ویژگیِ «سادهنویسی» و به اصطلاح، «برخورداری از نثر گزارشگونه» مفتخر بود که کار به جایی رسید که مثلا در اواخر دهه هفتاد و اوایل هشتاد اگر ده بیست عنوان کتاب به قلم ده بیست زنِ نویسنده را میخواندی، نثرهای تخت و حتی موضوعات (که معمولا محدود میشد به مصائبِ زنان در زندگیِ زناشوییِ کسالتبارشان)، آنقدر به هم شبیه بود که عذابی الیم مینمود هر گونه عزم به جستوجوی یک اثر انگشت، از هر کدام از این خانمهای عزیز که میخواهد باشد.
این بود که این آثار ملالآور روی دست نویسندگانشان باد میکرد و معدود زنانِ نویسندهای که به سبک و امضا و به خصوص، تمایزهای زبانی اثرشان با دیگر نویسندگان اهمیت میدادند، برجسته میشدند. هنوز که هنوز است، آن بخش از ادبیات داستانی ایران که زنان در جایگاه خالق آن نشستهاند، بیشترِ اعتبار خود را مدیون این شمارِ معدود است: نویسندگانی نظیر منیرو روانیپور، فرشته ساری، شیوا ارسطویی، ناتاشا امیری، لیلا صادقی، مهسا محبعلی و مهستی شاهرخی (که رمان «شالی به درازای جاده ابریشم» را از او خواندهام).
بحث را به اینجا کشاندم که بگویم اینکه بیتا ملکوتی به این موضوع که هر یک از شخصیتهای رماناش دامنه واژگانِ خاص خود را داشته باشد اهمیت میدهد، اینکه هر یک از این شخصیتها به سبکی متفاوت از سبکِ کلامی شخصیت دیگر، سخن میگوید و جملهبندی میکند، اینکه هر سه راوی در رمان، حتی راوی سوم شخص، نثر خاص و متمایزِ خود را در روایتگری هم رعایت میکنند، که هر یک از این نثرها هم از آن نثر تختی که به آن اشاره شد، فرسنگها فاصله دارد، اتفاق فرخندهای است که از پیوستنِ یک زنِ نویسنده دیگر به آن شمار معدودی که اعتبار بخشیدهاند به زن در جایگاهِ خالقِ داستان، حکایت دارد.
برگرفته از سایت بیبیسی فارسی
Comments