سپیده جدیری – نمیدانم چطور میشود که بعضی برخوردها در سنینِ کودکیِ ما آنقدر درخشان جلوه میکند که خاطرهاش تا سالیانِ سال دست از سرمان برنمیدارد و حتی روی شیوهی نگاه کردنمان به همهچیز تاثیر میگذارد.
خیلی بچه بودم، فکر میکنم حداکثر سه، چهار سالم بود، اما همهچیز به طور کاملاً شفاف یادم است. ما در تهران خانوادهی نسبتاً تنهایی بودیم؛ فامیلهای پدری اراک بودند و فامیلهای مادری اهواز. نمیدانم در کلِ تهران فقط همین یک فامیل را داشتیم یا اینکه باز هم بودند اما ما فقط با او رفتوآمد میکردیم: خالهی مادرم.
خانهاش سمتِ قلهک بود؛ خانهای قدیمی که به خاطر پلههای خیلی زیادی که از در ورودی رو به پایین میرفت و مستقیم به حیاطی بزرگ میخورد خیلی دوستش داشتم. مدام میگفتم برویم خانهی خاله جان. جذابیتِ آن خانه برای من در پلهها و حیاطش خلاصه نمیشد، یک موضوع دیگر هم در کار بود: هر چندگاه یکبار آقایی به آن خانه رفتوآمد میکرد که برای من به اسطورهی مهربانی و سرگرمی تبدیل شده بود. مینشست برایم گیتار میزد، چقدر هم قشنگ میزد، با یک غمی توی چشمهایش که خوب یادم است. یک سگ بزرگِ ترسناک هم همیشه همراهش بود که برای منِ کشته مُردهی سگها، حکم قهرمان رؤیاهایم را داشت.
عشق میکردم که میگذاشت ساعتها با سگی به آن بزرگی در سرتاسر آن حیاط بازی کنم، بدویم، بالا و پایین بپریم و بهش غذا بدهم. بعد هم بنشینم پای گیتار زدن خودش. خیلی حرف نمیزد، بیشتر گیتار میزد، شاید چون غمگین بود، خیلی غمگین. دوست و همکار پسرِ هنرمندِ خاله جان بود. برای همین هم زیاد به آن خانه رفتوآمد میکرد. بهش میگفتم آقای فرخزاد. و در آن سن و سال نمیدانستم که قرار است هم خودِ این آقای فرخزاد و هم خواهرش اسطورههای تمام زندگیام باشند. و شدند.
«آبی گرمترین رنگ است» را به یاد آقای فرخزاد عزیزم ترجمهاش کردم که همچنان در ذهن من درخشان ایستاده است. تا همیشه.
از همان سالهای دبستان با کتابهای خواهرش که یواشکی از کتابخانهی پدرم کِش میرفتم و دزدکی میخواندم، اُخت شدم و با ترانههایی که خود آقای فرخزاد میخواند هم از همان سنین تا همین حالا زندگیها کردهام. با آن زنگِ شادِ توی صدایش که آن روزهای آخرِ ایران بودناش که من او را میدیدم دیگر با او نبود. شادی از صدایش و چشمهایش رخت بربسته بود چون داشت میرفت، و من نمیدانستم.
وقتی گفتند که رفته، یادم میآید که کلی غصه خوردم. یاد آقای فرخزاد همیشه با من ماند؛ در تمام سالهایی که هنوز پشت سرش پچپچ بود تا تمام سالهای بعد از پارهپاره شدنِ تناش به او گوش دادهام و گوش دادهام. اوایل از آدمهایی که او را ریشخند میکردند و منحرف جنسیاش میخواندند بیزار بودم. بعدها به این نتیجه رسیدم که بیزاری از آدمهای ناآگاه چندان منصفانه نیست. این بود که تصمیم گرفتم هم خودم بروم دنبال افزایش دانشام دربارهی گرایشها و اقلیتهای جنسی، و هم اگر در این راه به مَتریال تاثیرگذاری برخوردم، آن را با بقیه سهیم شوم. کتاب «آبی گرمترین رنگ است» یکی از آنهاست. به یاد آقای فرخزاد عزیزم ترجمهاش کردم که همچنان در ذهن من درخشان ایستاده است. تا همیشه.
برگرفته از سایت ایرانوایر
Comments