هادی نودهی
ایرانی، نویسنده
1349 - تهران

در سال 1349 در شرق تهران متولد شدم. پدرم کارمند بود و مادرم اهل خانه. یک خواهر و یک برادر دارم. دوران دبیرستانم در دبیرستان دانشمند نارمک گذشت. در سال 1367 از طریق کنکور سراسری وارد دانشکده داروسازی دانشگاه علوم پزشکی اصفهان شدم. آنجا شروعی برای نوشتن بود. نوشتن و کارگردانی و بازی پنج نمایشنامه که آخرینش با نام "سوسکهای خوشبخت" در هشتمین جشنواره تئاتر دانشجویی سراسر کشور در سال 72 در اصفهان به صحنه رفت و مورد استقبال قرار گرفت و قبلتر از آن نمایشنامههای "دزدان شرافتمند" ، "گورستان زندگان"، "اتاق رنگ" و "کارگردان هرهری" بودند که نوشته و اجرا شدند و بعد آخرینش "دژخیم عقیم" که در سال 73 نوشتـه شد و بهسان اسمش در اجرا عقیم ماند. در سال 73 فارغالتحصیل دکترای داروسازی شدم و به تهران برگشتم، میخواستم نمایشنامهنویسی و کارگردانی را جدیتر دنبال کنم ابتدا در اداره تئاتر آن زمان با ممیزی و چیزی شبیه به محاکمه پس از خواندن جدیدترین نمایشنامهام "زنی که مردش را گم کرد" روبرو شدم. آقایی به اسم فکر میکنم ریاضی یا چیزی در این هجا. بعد از این محاکمه تئاتر را برای همیشه فراموش کردم چون برای لذت بردن مینوشتم و کارگردانی میکردم. نه برای اجرای دستورات ممیزها. بعد در کنکور سینمای دانشکده سینمایی باغ فردوس شرکت کردم و نفر دوم شدم .
آنجا در مصاحبه رد شدم . چون با آستین کوتاه در جلسه مصاحبه حاضر شده بودم و در پاسخ سوالی در مورد سینمای دفاع مقدس صادقانه گفته بودم به آن علاقهای ندارم و بعد تنهایی بود و کاغذها و نوشتن داستان. مثل دیگران. اولیـــن مجمــوعه داستــانم بصورت اشتـــراکی با چنــد تـن از دوستانم در سال 75 به نام "داستانهای کوتاه کوتاه" در آمد که اصلاّ دیده نشد. در سال 75 یا 76 بود که اولین داستانم در مجلهی آدینه با همت محمدمحمدعلی عزیز چـاپ شد .
در سال 78 ازدواج کردم با خانم رویا ستارنژاد که نوشتههای مرا علیرغم بدخطیشان تایپ میکند و همان سال بود گویا که داستانی از من در مجلهی کارنامه مرحوم گلشیری چاپ شد. برخورد با گلشیری و راهنماییهای گرانسنگ او، با آن که کوتاه و موجز بود، بسیار موثر بود و بعد در سال 84 اولین مجموعه داستانم به نام "شمایل لرزان مردها" توسط نشر نیلا چاپ گردید. اصلن سانسوری نداشت و نسبتا با استقبال خوبی روبرو شد و کاندیدای جایزه گلشیری نیز گردید و آخرین کارم "شمایل لرزان قدرت" توسط نشر ققنوس در سال 87 چاپ گردید با کمترین مقدار سانسور. اما سال بعد در نمایشگاه از روی پیشخوان ناشر بر اثر لغو مجوز ارشاد جمعآوری گردید. کتاب از دسترس خارج شد و ناشر هم به هر علتی تلاشی برای دیده شدن آن نکرده است. کتابی که خیلی برایش زحمت کشیدهام.
در حال حاضر صاحب یک داروخانه خصوصیام و یک پسر دوازده ساله به نام مانی دارم و سر و کارم با مردم و بیمار میباشد. کم مینویسم و اکثرن موقع نوشتن خوابم میگیرد. حال چرا مینویسم خودم هم نمیدانم. برای خود هیچ رسالتی قائل نیستم و خود را تنها برابر خودم متعهد میدانم و معتقدم سانسور ابتـــدا در درون هـــویت ایرانی ما اتفاق میافتد نه در اداره ارشاد. شاید به دلیل همین قوه قهریهی درونی است که میترسم بنویسم و کم کارم.
جملات منتخب

I'm a paragraph. Click here to add your own text and edit me. It's easy.
یادداشتها
کتابها

Heading 5

Heading 5

Heading 5
